خاطرهنویسی
خاطرهنویسی هنری است که به ثبت و بازآفرینی تجربههای شخصی میپردازد و بهعنوان یکی از شاخههای ادبیات و نویسندگی مستند، نقش مهمی در انتقال احساسات و وقایع زندگی فردی دارد. بهرهگیری از تکنیکهای نویسندگی و فنون ادبی و روایتهای جذاب، خاطرهنویسی را به اثری جذابتر تبدیل میکند که هم برای نویسنده و هم برای خوانندگان ارزشمند است.
در ادامه تعدادی انشا را در قالب خاطرهنویسی برای شما شرح میدهیم.
9 انشای خاطرهنویسی
انشای خاطرهنویسی اغلب یکی از نوشتههای بسیار جذاب برای شنونده است. حتی در سال دوازدهم تحصیلی نیز دانشآموزان باید انشایی در قالب نوشتن خاطره ارائه دهند. در ادامه 9 نمونه از انشاهای خاطرهنویسی برای شما بیان شده است.
خاطرهای از یک شب زمستانی با خانواده
زمستانی سرد بود و برف سنگینی از آسمان میبارید. تمام خانه زیر لحاف سفید و نرم برف فرو رفته بود و هر گوشه از حیاط، ردپاهای کوچک و بزرگ ما را نشان میداد.
شب همه اعضای خانواده دور هم جمع شده بودیم. مادرم بخاری نفتی کوچکمان را روشن کرده بود و بوی نفت تازه در فضای اتاق پیچیده بود، بویی که با گرمای خوشایند و حس آرامشبخش خانواده آمیخته شده بود. بخاری مثل قلبی گرم و مهربان وسط اتاق میسوخت و با هرم گرمایش، خستگی روز را از جانمان بیرون میکشید. پدرم در گوشهای از اتاق نشسته بود و کتاب قدیمیاش را میخواند: کتابی که همیشه میگفت از پدربزرگم به او ارث رسیده است. جلد کتاب کهنه و رنگپریده بود؛ ولی پدرم آن را با دقت ورق میزد، انگار که صفحههایش گنجینهای گرانبها باشند. من و خواهرم کنار مادرم نشسته بودیم و با شوق منتظر بودیم تا او برایمان قصهای تعریف کند. قصههای مادرم همیشه با جزئیات فراوان و توصیفهای دلنشین از گذشتههای دور همراه بود: قصههایی که گاه آنقدر واقعی به نظر میرسیدند که انگار خودمان هم در آن لحظهها حضور داشتیم.
آن شب، مادرم داستانی از دوران کودکیاش را تعریف کرد: از شبی مثل همین شب که در خانهای قدیمی و با طاقچههای گِلی سپری کرده بود. او با صدایی آرامشبخش و لبخندی شیرین، از زمستانهای سرد روستای خودشان گفت و از بوی نان تازهای که مادربزرگم در تنور میپخت. داستانش آنقدر زنده و شیرین بود که من در تخیلم، خودم را در میان همان خانه روستایی و کنار مادربزرگ میدیدم. حس میکردم صدای خشخش آتش تنور را میشنوم و گرمای نان تازه زیر دستم احساس میشود.
همان لحظهها، پدرم سرش را از کتاب بلند کرد و به مادرم نگاهی انداخت که لبریز از عشق و احترام بود. لبخندی روی لبهایش نشست، گفت: «یادت میآید، سالها پیش، همین موقعها بود که برای اولین بار در همان روستا تو را دیدم؟» مادرم با خجالت خندید و نگاهش را از ما دزدید. این لحظه برای من و خواهرم عجیب و جذاب بود. اولین باری بود که میدیدیم پدر و مادرمان از گذشتههای عاشقانه خود حرف میزنند. حس میکردیم رازهای بزرگی لابهلای این حرفها پنهان است، رازهایی که شاید هیچوقت کاملاً به ما نگویند، اما آن شب با سکوتشان به ما لبخند زدند.
کمکم صدای باد شدیدتر شد. هوای برفی بیرون، حال و هوای جادویی خاصی به خانه داده بود. هرکدام از ما در پتویی گرم فرو رفته بودیم و از بودن کنار همدیگر لذتی عمیق و توصیفناپذیر میبردیم. گرچه هریک از ما در دل با دنیای خودمان سرگرم بودیم، حس میکردم رشتهای نامرئی همه ما را به هم پیوند داده است: رشتهای از عشق و خاطرههای مشترک که مانند گرمای بخاری نفتی، ما را دور هم نگه داشته بود.
در آن هنگام، فهمیدم که معنی خانواده نهفقط در بودن زیر یک سقف، بلکه در همین خاطرههای کوچک و صمیمی است: خاطرههایی که مثل دانههای برف روی هم انباشته میشوند و خانهای گرم و امن برایمان میسازند.
خاطرهای از اولین روز مدرسه
هر سال، روز اول مدرسه برایم خاص و پر از هیجان است؛ اما هیچ روزی مثل اولین روزی که قدم به مدرسه گذاشتم در خاطرم نمانده است.
آن صبح، هوا خنک و آسمان آبی بود و نور خورشید با تابش ملایمش حس خوشایندی به فضا میداد. لباس مدرسهام را از شب قبل بادقت آماده کرده بودم. لباسم بوی تازگی میداد و کفشهایم آنقدر نو بود و برق میزد که انگار تازه از جعبه بیرون آمده بودند. همراه مادرم به مدرسه رفتم. دستانش را محکم گرفته بودم، انگار که در دنیایی پر از غریبهها تنها پناهگاهم او بود. جلوی درِ ورودی، صدای هیاهوی بچهها و دیدن همکلاسیهایی که نمیشناختم، حس عجیبی به من میداد. حس میکردم در جایی قرار گرفتهام که ناشناخته و ترسناک است؛ اما همزمان میدانستم که تجربهای تازه و شگفتانگیز پیش رو دارم.
وقتی وارد حیاط شدم، بچهها با سر و صدا و خنده دور هم جمع شده بودند و دربارۀ تابستان و کارهایی که کرده بودند، صحبت میکردند. بعضیها دوستانشان را از سال قبل پیدا کرده بودند و با شوق همدیگر را در آغوش میگرفتند. من اما هنوز هیچ دوستی نداشتم و تنها کنار مادرم ایستاده بودم. چشمانم با کنجکاوی اطراف را نگاه میکرد و حس میکردم همه چیز نو و متفاوت است: دیوارهای رنگی مدرسه؛ درختانی که سایهشان در حیاط میافتاد؛ صدای زنگی که به گوش میرسید.
بعد از چند دقیقه، معلممان، خانم احمدی آمد و با لبخندی مهربان همه بچهها را بهسمت کلاس هدایت کرد. صدای ملایمش بهقدری آرامشبخش بود که کمی از ترسم کاست. مادرم دستی به سرم کشید و گفت: «موفق باشی عزیزم، منتظرم برگردی و از همه چیز برایم تعریف کنی.» با این حرفش حس دلگرمی گرفتم و وارد کلاس شدم.
کلاس درس برایم شبیه دنیایی جادویی بود: میز و صندلیهایی که با نظم کنار هم چیده شده بودند؛ تخته سیاه بزرگ؛ کتابهای تازهای که روی میز معلم چیده شده بودند. همه چیز در آن کلاس برایم جدید و شگفتانگیز بود. بهسختی روی صندلیام نشستم و اطرافم را نگاه کردم. کنار من دختری با موهای کوتاه و صورت خندان نشسته بود. با لبخندی به من گفت: «سلام! من نرگس هستم، میخوای دوست بشیم؟» در آن لحظه حس کردم همه ترس و دلهرههایم از بین رفت. لبخندی زدم و گفتم: «البته! من هم مهتاب هستم.»
خانم احمدی با مهربانی شروع به معرفی خودش کرد و توضیح داد که قرار است چه چیزهایی یاد بگیریم. صدایش آنقدر آرام و دلنشین بود که انگار با هر کلمهاش قسمتی از ترس و نگرانی من را از بین میبرد. او برایمان از اهمیت دوستی و مهربانی و کمک به همکلاسیها گفت و همۀ ما را به همکاری و یادگیری از یکدیگر تشویق کرد. آن روز، احساس میکردم به خانوادهای جدید پیوستهام: خانوادهای که قرار بود روزهای زیادی را با آنها بگذرانم و چیزهای زیادی یاد بگیرم.
زنگ تفریح، نرگس دستم را گرفت و با هم به حیاط رفتیم. آن روز با هم بازی کردیم و به باغچههای کوچک مدرسه سر زدیم و دربارۀ رؤیاهایمان صحبت کردیم. او گفت که دوست دارد دکتر شود و من با شوق گفتم که دوست دارم نویسنده شوم و قصههای زیادی بنویسم. شاید اگر آن روز نرگس با من دوست نمیشد، تمام سال برایم سرد و غریب میگذشت؛ اما به لطف دوستی او، روزهای مدرسه به خاطرههای بسیار زیبا زندگیم تبدیل شدند.
امروز، وقتی به گذشته نگاه میکنم، میدانم آن روز اول مدرسه، نهفقط شروع یادگیری خواندن و نوشتن، بلکه آغاز آشنایی با مفاهیمی مثل دوستی و همدلی و همکاری بود: مفاهیمی که درسهای ارزشمند زندگی را به من آموختند.
خاطرهای از اولین روز سر کار رفتن
اولین روز کاری من، درست مثل اولین روز مدرسه، پر از هیجان و دلهره و کنجکاوی بود. شب قبل از آن روز، هزار فکر در سرم میچرخید: چه لباسی بپوشم؟ چطور با همکارانم برخورد کنم؟ آیا از پس وظایفم برمیآیم؟ تا نیمههای شب بیدار بودم و به جزئیات کوچک فکر میکردم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و بهترین لباسم را پوشیدم و آماده شدم تا با دنیا و دنیای جدید کاریام روبهرو شوم.
به محض رسیدن به دفتر، درِ بزرگ شیشهای با لوگوی شرکت پیش رویم باز شد. وارد که شدم، بوی قهوه تازه و صدای آرام همهمۀ افراد را شنیدم. کارمندان با چهرههای جدی، برخی پشت میزهایشان مشغول بودند و برخی در حال گفتوگو و تبادل نظر بودند. به خودم گفتم: «خب، از همین لحظه شروع میشه.»
مسئول منابع انسانی که قرار بود من را راهنمایی کند، بهگرمی به استقبالم آمد و مرا بهسمت میز کارم برد. پشت میز جدیدم نشستم: میزی که ساده ولی شیک بود و حس خاصی از حرفهایبودن داشت. کامپیوتر و وسایل روی میز همگی با نظم چیده شده بودند و حس عجیبی از جدیت و مسئولیتپذیری را در من برمیانگیختند. احساس کردم دیگر خبری از دنیای شلوغ دانشجویی و روزهای بیقید و شرط نیست و حالا باید برای هر قدمم برنامهریزی کنم.
در همان دقیقههای نخست، همکارانم یکییکی آمدند و خودشان را معرفی کردند. لبخندهای دوستانهشان کمی از استرس و اضطرابم کم کرد. هرکدام با جملههای کوتاه و دلگرمکنندهای برایم آرزوی موفقیت کردند. شاید برخورد مهربانانه و سادهشان بود که باعث شد احساس راحتی کنم و بفهمم که اینجا هم جایی برای یادگیری و رشد است، درست مثل یک خانواده کاری.
یکی از همکارانم، به نام رضا، کسی بود که بعدها فهمیدم همسن و سال خودم است و او هم چند ماه پیش شروع به کار کرده است. او در اولین روز، کنارم نشست و با شوخی و خنده داستانهای روزهای اول کاری خودش را تعریف کرد: از اینکه چطور در اولین جلسه کاریاش دستپاچه شده بود و مدارک را بههم ریخته بود. حرفهایش باعث شد خندهام بگیرد و احساس کنم من تنها کسی نیستم که از اولین روز کاریام میترسم.
با گذشت چند ساعت، اولین وظایفم به من محول شد. یکی از مدیران به من مسئولیتی داد که در ابتدا ساده به نظر میرسید؛ ولی وقتی شروع به کار کردم، دیدم آنقدرها هم آسان نیست. درک این موضوع باعث شد تلاشم را بیشتر کنم و دقیقتر باشم. هر خطا یا تردید کوچکی که داشتم، ذهنم را مشغول میکرد و باعث میشد دوباره و دوباره به کارم بازگردم و آن را با دقت بیشتری انجام دهم.
در پایان روز، احساس خستگی عجیبی داشتم؛ ولی این خستگی همراه با حس خوشایند دستاورد و یادگیری بود. وقتی از دفتر خارج شدم و نگاهی به آسمان انداختم، فهمیدم اولین روز کاریام، نهفقط شروعی برای کسب درآمد یا داشتن شغلی ثابت، بلکه گام بزرگی برای پذیرفتن مسئولیتهای جدید زندگی است. حس میکردم بزرگتر شدهام و بخشی از دنیای پرکار و جدیتر شدهام.
به خانه که رسیدم، روی مبل نشستم و به روزی که گذرانده بودم فکر کردم. از اینکه اولین روز کاریام را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم و با افراد جدیدی آشنا شده بودم، احساس رضایت میکردم. هنوز راه طولانی پیش رویم بود؛ ولی فهمیدم که هر روز کاری، تجربهای جدید به من میدهد: تجربهای که نهفقط برای کار، بلکه برای زندگی شخصیام نیز ارزشمند است.
خاطرهای از یک روز بارانی
آن روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، صدای نرم و دلنشین قطرههای باران را شنیدم که با ریتمی آرام روی سقف میچکید. بوی خاک نمزده از حیاط به داخل اتاق پیچیده بود و همهجا را عطری خنک و طراوتی دلپذیر فراگرفته بود. پردهها را کنار زدم و به بیرون نگاه کردم: آسمان خاکستری و ابرهای پُر باران، حال و هوای خاصی به شهر داده بود. قطرههای باران بهنرمی بر برگهای درختان مینشستند و مثل جواهری درخشان میدرخشیدند.
تصمیم گرفتم با چتری که همیشه گوشه اتاقم خاک میخورد، قدمی بزنم و از این هوای بینظیر لذت ببرم. لباس گرم پوشیدم و چتر را برداشتم و از خانه بیرون زدم. همان لحظهای که چتر را باز کردم و اولین قدمهایم را در خیابان گذاشتم، حس کردم وارد دنیایی دیگر شدهام: دنیایی که در آن همه چیز، آرامتر و شاعرانهتر بهنظر میرسید.
صدای برخورد قطرههای باران با چتر، موسیقی ملایمی بود که هیچوقت تکراری نمیشد. خیابانها خلوت بودند و بیشتر مردم ترجیح داده بودند در خانه بمانند. گویی شهر در خوابی آرام فرو رفته بود و فقط من و باران، همراه با هم در آن قدم میزدیم. درختان و گلها بهنظر شادابتر از همیشه بودند، انگار باران روحی تازه در آنها دمیده بود و هر شاخه و برگی، از ته دل نفس میکشید.
به پارک کوچکی که همیشه مسیر روزانهام بود رسیدم. روی یکی از نیمکتها نشستم و چترم را بستم تا قطرههای باران بهآرامی روی صورتم بنشینند. حس خنک و طراوت قطرههای روی پوستم، همان حس دلپذیر کودکی را زنده میکرد: زمانی که بیخیال و با شادی در کوچههای خیس زیر باران بازی میکردم و از هیچچیز جز لذت همان لحظه نگران نبودم. چشمهایم را بستم و به آن روزهای بیدغدغه فکر کردم. روزهایی که تنها دلخوشیام، گرفتن دست مادرم و پریدن در چالههای کوچک آب بود.
چند نفر دیگر هم در پارک بودند: زوج جوانی که کنار هم زیر چتر کوچکی قدم میزدند؛ مردی مسن که با لبخندی آرام روی نیمکت دیگری نشسته بود؛ کودکی که از چتر مادرش بیرون میپرید و دستانش را بهسوی باران باز میکرد. آن لحظه به این فکر کردم که باران بهانهای است برای همه ما تا کمی از شلوغی و جدیت زندگی فاصله بگیریم و در دنیایی سادهتر غوطهور شویم. دنیایی که فقط لحظهها مهماند و هیچچیز به اندازه همین قطرههای باران ارزشمند نیست.
کمکم باران شدیدتر شد و صدای رعد و برق به آسمان هیجان خاصی بخشید. چترم را دوباره باز کردم و بهسمت خانه راه افتادم. از کنار چالههای آب که عبور میکردم، هرچند دیگر آن کودک بازیگوش نبودم، دلم میخواست با همان شور و شوق گذشته در آنها بپرم. انگار قطرههای باران تمام خستگیها و نگرانیهایم را با خود میشست و میبرد. حس میکردم با هر قدمی که در زیر باران برمیدارم، سبکتر و رهاتر میشوم.
وقتی به خانه رسیدم، لباسهای خیسام را عوض کردم و کنار پنجره نشستم. هنوز صدای باران از بیرون میآمد و قطرههای درشتش آرام و پیوسته روی شیشه میچکیدند. چای داغی برای خودم ریختم و با هر جرعه، به آن لحظههای کوتاه و خاطرهانگیزی فکر کردم که زیر باران گذرانده بودم. باران برای من همیشه فراتر از آب و قطرههاست. باران، لحظههای آرامش و خندههای کودکانه و خاطرههای ناب گذشته را زنده میکند و من را به دنیای سادهتری میبرد که تنها صدای باران و آرامش در آن حکمفرماست.
خاطرهای از یک تصادف و لحظههای ترسناک آن
آن روز، همه چیز بهطور معمول آغاز شده بود. آسمان آبی و هوا خنک بود. من و یکی از دوستانم تصمیم گرفته بودیم به سفری کوتاه و هیجانانگیز برویم. مسیر پیش رویمان طولانی نبود؛ ولی برایمان همان لذت سفر واقعی را داشت. صدای موسیقی ملایم از ضبط ماشین پخش میشد و هر دو با لبخند و شور و شوق دربارۀ برنامههایمان صحبت میکردیم. همه چیز عالی و بینقص بود تا اینکه در یک لحظه ورق برگشت.
در پیچ جاده، ناگهان ماشینی با سرعت زیاد و بدون هشدار از کنارمان گذشت. من که پشت فرمان بودم، ناخودآگاه فرمان را کمی چرخاندم تا از آن ماشین دور شوم؛ اما همین حرکت ناگهانی، کنترل ماشین را از دستم خارج کرد. لحظهای که ماشین شروع به لغزش کرد، انگار همه چیز در اطرافم بهآهستگی و در عین حال باشدت پیش رفت. تمام وجودم یخ زد و احساس کردم قلبم از سینهام بیرون میآید.
همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد: چرخهای ماشین بر روی آسفالت لغزیدند و خودرو از جاده خارج شد. جیغ دوستم و صدای برخورد چرخها با سنگهای کنار جاده در ذهنم مثل صدایی بلند و ناگهانی طنینانداز شد. حس میکردم کنترل هیچ چیز را ندارم و فقط منتظر بودم این کابوس به پایان برسد. لحظههایی که ماشین چرخید و سپس با ضربهای محکم به حفاظ کنار جاده برخورد کرد، انگار همه چیز زندگیام در آن نقطه متوقف شده بود. وحشتزده بودم و ترس عمیقی وجودم را فرا گرفته بود که هرگز آن را تجربه نکرده بودم.
وقتی سرانجام ماشین ایستاد، سکوت سنگینی فضای اطراف را پر کرد. برای چند ثانیه هیچکدام از ما توان حرکت نداشتیم. صدای تند نفسهایم را میشنیدم و به دوستم نگاه کردم که با چشمانی ترسیده و وحشتزده به من زل زده بود. دستم را دراز کردم و شانهاش را گرفتم تا مطمئن شوم حالش خوب است. شکر خدا، هیچ آسیب جدیای ندیده بودیم؛ ولی لرزش دستانم و اضطراب قلبم نشان میداد که این تجربه تا چه اندازه برایم سنگین و وحشتناک بود.
بعد از چند دقیقه، هر دو توانستیم از ماشین پیاده شویم. هنوز پاهایمان میلرزید و حس میکردم تمام بدنم از استرس و هیجان این اتفاق کرخت شده است. به ماشین نگاه کردم: گلگیرها آسیب دیده بودند؛ چراغ جلویی شکسته بود؛ ولی شکر خدا خودمان سالم بودیم. با هر نفس عمیق، سعی میکردم آرامش را به خودم بازگردانم و آن صحنههای هولناک را فراموش کنم؛ ولی آن لحظههایی که بیاختیار درون ماشین چرخیده بودیم، در ذهنم مثل فیلم تکرار میشد.
این تصادف به من درس بزرگی داد: در یک لحظه همه چیز ممکن است تغییر کند و حتی تصمیمهای بسیار کوچک گاهی به پیامدهای بزرگی منجر میشوند. از آن روز به بعد، قدر لحظهها و سلامتی را بیشتر میدانم و همیشه تلاش میکنم با دقت بیشتری رانندگی کنم و هیچوقت شرایط جاده و احتمالات آن را دستکم نگیرم.
این خاطره شاید تجربهای تلخ و ترسناک بود؛ اما به من نشان داد که زندگی چقدر شکننده و گرانبهاست و درک کردم که باید با احتیاط و احترام بیشتری به آن نگاه کنم.
خاطرهای از یک تابستان بهیادماندنی
تابستان برای من همیشه با بوی خاصی همراه است: بوی خاکی که زیر آفتاب داغ تابستان گرم میشود؛ بوی هندوانۀ تازه که از خنکیاش لذت میبرم؛ بوی درختان و گلهایی که زیر آفتاب نفس میکشند. از میان تابستانهای زندگیام، آن تابستانی را هرگز فراموش نمیکنم که همراه خانوادهام به روستای پدربزرگ رفتم: روستایی که در هر گوشهاش خاطرههای شیرین و دلنشین از کودکی داشتم.
وقتی به روستا رسیدیم، آسمان صاف و آبی بود و خورشید بیرحمانه میتابید. اولین کاری که کردم، دویدن بهسمت باغ بزرگ پدربزرگ بود. درختان بلند گردو و سیب زیر آفتاب تابستانی، سایههای خنکی ایجاد کرده بودند. حس میکردم که تمام دنیایم در همین باغ خلاصه شده است: دنیایی که در آن از دود و شلوغی شهر خبری نبود و فقط صدای پرندگان و وزش نسیم لابهلای برگها شنیده میشد.
یکی از زمانهای بسیار دلنشین آن روزها، وقتی بود که عصرها کنار حوض کوچک وسط باغ مینشستیم. مادربزرگ یک پارچ شربت آبلیمو درست میکرد و همه دور هم جمع میشدیم تا از خنکی و تازگی شربت لذت ببریم. طعم ترش و شیرین شربت ترکیب دلپذیری از طراوت و خنکی بود و هر جرعهاش حالوهوای ما را عوض میکرد. گاهی هم پدربزرگ برایمان هندوانهای خنک از سرداب میآورد و با چاقوی بزرگش بهآرامی قاچ میکرد: قاچهایی قرمز و آبدار که از بوی شیرینش همه هیجانزده میشدیم.
شبها، داستانهای پدربزرگ برایمان رنگ دیگری داشت. در ایوان مینشستیم و او شروع به تعریف ماجراهای قدیمی و قصههای روستایی میکرد: از تابستانهای کودکیاش؛ از دوستانی که با هم در رودخانه شنا میکردند؛ از ماجراجوییهایی که در کوه و دشتهای اطراف روستا داشتند. صدایش با صدای ملایم جیرجیرکها و نسیم خنک شبانه آمیخته میشد و آن لحظهها برایم همچون قصهای بیانتها بود. وقتی به داستانهایش گوش میدادم، گویی خودم هم در آن روزهای دور زندگی میکردم: کودکانی با چهرهای خندان و بیدغدغه و پاهایی خیس از بازی در رودخانه.
یکی دیگر از خاطرههای بینظیرم در آن تابستان، بازیکردن با بچههای روستا بود. از صبح تا غروب زیر آفتاب میدویدیم و قایمباشک و لیلی بازی میکردیم و هیچوقت از این بازیهای ساده خسته نمیشدیم. دستانمان خاکی و لباسهایمان غرق در گردوغبار میشد؛ ولی هیچکدام از اینها برایمان مهم نبود. حس آزادی و شادی که آن لحظهها به من میداد، با هیچ چیز دیگری مقایسهکردنی نبود.
تابستانی که در روستای پدربزرگ گذراندم، برایم فراتر از یک فصل گرم بود. آن تابستان به من یاد داد که خوشبختی واقعی در سادگی است، در لحظاتی است که کنار خانواده و دوستانت میگذرانی، در طعم شربتی ساده، در بوی خاکی که زیر پای آفتاب میخشکد و در خندههای بیپایانی که با هر بار بهیادآوردنشان، قلبت گرم میشود.
هر بار که به تابستان فکر میکنم، همان خاطرههای زیبا و ساده از روستای پدربزرگ در ذهنم زنده میشود. شاید دیگر هیچ تابستانی به آن اندازه لذتبخش نباشد؛ اما آن روزها با همه جزئیاتش همیشه در قلبم باقی خواهد ماند.
خاطرهای از یک روز در کنار دریا
آن روز تابستانی، از همان صبح زود همه چیز بوی سفر و هیجان میداد. من و خانوادهام راهی دریا شدیم: جایی که همیشه برایم مانند دنیایی پُررمزوراز و آرامشبخش بود. سفر ما چندان طولانی نبود؛ بااینحال لحظهای قلبم پر از شادی و شوق شد که دریا را از دور دیدم. وسعت آبی بیپایان آن مثل همیشه در چشمهایم زنده میدرخشید و موجهای کوچک و بزرگی که بهسمت ساحل میآمدند، انگار مرا صدا میزدند تا به آنها بپیوندم.
به ساحل که رسیدیم، باد ملایمی میوزید و عطر نمک در هوا پیچیده بود. ساحل از شنهای نرم و طلاییرنگ پوشیده شده بود و هر قدمی که برمیداشتم، پاهایم در شنها فرو میرفت و خنکی دلچسبی را احساس میکردم. کفشهایم را درآوردم و با شوق پاهای برهنهام را روی شنهای گرم گذاشتم. آن لحظه حس آزادی عجیبی داشتم، انگار که میتوانستم بهطور نامحدود در این آبی بیپایان پیش بروم.
به سوی موجها دویدم. موجهای خنکی که بهآرامی به پاهایم میخوردند و دوباره عقب مینشستند. صدای آرام و پیوسته آنها، مثل لالایی بود که تمام خستگیهایم را از بین میبرد. حس میکردم هر موجی که بر ساحل میخورد، تکهای از نگرانیها و دغدغههای روزانهام را با خود میبرد و آرامش بیپایانی را جایگزین آن میکرد.
پدرم چتر بزرگی را روی شنها نصب کرد و مادرم با مهربانی وسایلمان را زیر آن چید: هندوانههای خنک؛ خوراکیهای سبک؛ نوشیدنیهای تازهای که مادرم برایمان آماده کرده بود. دقایقی بعد، همه ما روی شنها نشسته بودیم و با شادمانی به آبی دریا و موجهایی نگاه میکردیم که مثل کودکان بازیگوش به ساحل میرسیدند. حس عجیبی از همبستگی و شادی در جمع ما موج میزد، گویی که همهمان در همان لحظههای ساده و آرام، لحظههای بسیار خوب زندگیمان را میگذراندیم.
کمی بعد، تصمیم گرفتم با پدرم برای شناکردن به دریا بروم. آب خنک تمام تنم را احاطه کرد و حس بینظیری از رهایی به من داد. هر چه بیشتر در آب پیش میرفتم، حس میکردم با هر موج، یکی از رؤیاهایم را لمس میکنم. پدرم با خنده و شوخی میگفت که مراقب باشم و به وسط دریا نروم، ولی من آن لحظه در دنیایی از رؤیا و آرامش غوطهور بودم. در میان آب، به آسمان صاف و بیکران نگاه میکردم و به این فکر میکردم که دریا چقدر شبیه به زندگی است: گاهی آرام و بیصدا و گاهی پر از موجهای پرشور و هیجان.
بعد از شنا، به ساحل برگشتم و روی شنهای گرم دراز کشیدم. نور خورشید پوست من را نوازش میکرد و صدای پیوسته دریا در گوشهایم بود. حس میکردم که به هیچچیز دیگری در دنیا نیاز ندارم. همان لحظه و همان مکان برایم کافی بود. همانطور که دراز کشیده بودم، با انگشتانم خطوط و شکلهایی روی شنها میکشیدم و رؤیاهای کودکیام را بهیاد میآوردم: رؤیاهایی که همیشه به این دریای بیانتها پیوند خورده بودند.
غروب که شد، خورشید بهآرامی در دل دریا فرو میرفت و آسمان با رنگهای نارنجی و صورتی درخشانی رنگآمیزی شده بود. تماشای این صحنه بینظیر، آخرین هدیهای بود که دریا آن روز به ما داد. لحظهای که خورشید کاملاً در آب فرو رفت و هوا خنک شد، حس کردم که انگار دریا ما را به ماجرایی زیبا دعوت کرده بود و حالا زمان خداحافظی فرا رسیده است.
آن روز در کنار دریا، برای من فراتر از سفری تفریحی ساده بود. روزی بود که دوباره آرامش و معنای زندگی را حس کردم. دریا با تمام عظمت و زیباییاش به من آموخت زندگی نیز مانند موجها، هر لحظه در حال تغییر است و این ما هستیم که میتوانیم از لحظههای ساده، خاطراتی عمیق و ماندگار بسازیم.
خاطرهای از اولین روز دانشگاه
اولین روز دانشگاه یکی از خاطرههایی است که هرگز فراموش نمیکنم. صبح زود با هیجان و کمی ترس از خواب بیدار شدم. لباسهای مرتبی پوشیدم و کیفم را برداشتم. انگار که قرار است به دنیای جدیدی قدم بگذارم. در راه دانشگاه، تمام فکرم درگیر این بود که همکلاسیهایم چگونه هستند و اساتید چطور برخورد میکنند و آیا من در میان این جمع جدید، جای خودم را پیدا میکنم یا نه.
به محوطۀ دانشگاه که رسیدم، انگار وارد دنیای بزرگی پر از ناشناختهها شدم. ساختمانهای بلند با دیوارهای سفید و کلاسهای بزرگ، جایی کاملاً متفاوت از مدرسه بودند. دانشجویانی که با شتاب در حال رفتوآمد بودند، همه ظاهری جدی و مستقل داشتند و هر کسی در دنیای خود بهنظر میرسید. حس میکردم دیگر خبری از نظم و انضباط مدرسه نیست و حالا من در مکانی هستم که باید مسئولیت همه چیز را خودم به عهده بگیرم.
نخستین جلسه در کلاسی بزرگ و پر از صندلی برگزار میشد. وقتی وارد کلاس شدم، چند دانشجوی دیگر هم حضور داشتند، هرکدام در گوشهای نشسته و به اطراف نگاه میکردند. احساس غریبی داشتم و نمیدانستم کجا بنشینم. بالاخره در یکی از ردیفهای میانی جا گرفتم و منتظر ماندم. چند دقیقه بعد، استادی وارد شد که در نگاه اول بسیار جدی و آرام بهنظر میرسید. او شروع به معرفی خودش کرد و سپس از ما خواست که هرکدام خود را معرفی کنیم. این معرفی، یخ فضا را شکست و ما بهآرامی با همکلاسیهایمان آشنا شدیم.
یکی از بخشهای بسیار جالب اولین روز دانشگاه، آشنایی با کسانی بود که از شهرهای مختلف آمده بودند و هرکدام با رؤیاها و اهداف خاص خودشان پا به این محیط گذاشته بودند. هر کسی داستانی داشت و هر داستان برای من جذاب و شنیدنی بود. احساس میکردم که در این دنیای جدید، افراد مختلفی را خواهم شناخت و از آنها چیزهای زیادی خواهم آموخت.
پس از کلاس، بههمراه چند نفر از همکلاسیهایم برای گشتی در محوطۀ دانشگاه بیرون رفتیم. فضای دانشگاه با درختان سرسبز و نیمکتهای چوبی، حال و هوای خاصی داشت. قدمزدن در میان این محوطه، حس آزادی و استقلالی عمیق در وجودم ایجاد میکرد. یکی از دوستان جدیدم که به نظر میرسید قبلاً هم به اینجا آمده، با هیجان برایمان از بخشهای مختلف دانشگاه و کتابخانه و سالنهای مطالعه صحبت میکرد. وقتی به کتابخانۀ بزرگ دانشگاه رسیدیم، بهیکباره حس کردم که وارد دنیای بیانتهایی از دانش و آگاهی شدهام. قفسههای پر از کتاب و میزهای مطالعه و سکوت عمیق کتابخانه، همه و همه برایم پر از انگیزه و اشتیاق بودند.
بعدازظهر، در محوطۀ دانشگاه روی نیمکتی نشسته بودم و به اطرافم نگاه میکردم. دیگر آن حس ترس و نگرانی اولیه در من وجود نداشت. حس میکردم دانشگاه جایی است که میتوانم خودم را بهتر بشناسم و به آرزوهایم نزدیکتر شوم. از آن لحظه، دانشگاه برایم فقط جایی برای درسخواندن نبود، بلکه دنیایی بود که در آن فرصت داشتم چیزهای جدیدی را کشف کنم و با آدمهای متفاوتی آشنا شوم و حتی چالشها و سختیها را تجربه کنم.
اولین روز دانشگاه برای من شروع سفری بزرگ بود: سفری که نهتنها در آن علم و دانش به دست میآوردم، بلکه با خودم و تواناییها و ضعفهایم نیز بیشتر آشنا میشدم. وقتی غروب شد و از دانشگاه بیرون رفتم، حس کردم دیگر همان فردی نیستم که صبح وارد اینجا شد. حالا با قلبی پر از امید و انگیزه به آیندهام نگاه میکردم و منتظر بودم که روزهای بعدی چه تجربهها و درسهای جدیدی برایم به ارمغان خواهند آورد.
خاطرهای از یک بازی فوتبال فراموشنشدنی
فوتبال همیشه برای من چیزی فراتر از بازی بوده است: یک شور و هیجان خاص، چیزی شبیه به نبردی دوستانه که در آن نبرد همه در همبستگی و تلاش برای رسیدن به هدف مشترکاند. اما یکی از تجربههای بسیار خاطرهانگیزم از فوتبال به روزی برمیگردد که همراه دوستانم در مسابقهای شرکت کردیم: مسابقهای که در محلهمان برگزار میشد.
آن روز از صبح، هیجان و اضطراب در وجودم موج میزد. لباس ورزشیام را از شب قبل آماده کرده بودم و کفشهایم را برق انداخته بودم، انگار که میخواستم در بازی حرفهای شرکت کنم. دوستانم هم از صبح زود برای تمرین و هماهنگی آمده بودند و همه در یک چیز همعقیده بودیم: امروز روز ماست و باید بهترین بازیمان را انجام دهیم.
مسابقه در زمین خاکی کوچک محله برگزار میشد: زمین ناهموار و خاکی که با هر گام ما غباری بلند میشد. این زمین کوچک و ساده با زمینهای بزرگ و سبز حرفهای فاصله زیادی داشت؛ اما برای ما همانقدر ارزشمند بود. وقتی بازی آغاز شد، صدای تشویق دوستان و خانوادههایمان از حاشیه زمین به گوش میرسید و ما را پر از انرژی میکرد.
از همان دقایق ابتدایی بازی، حریفمان که تیم محلۀ دیگری بود، با انرژی و حملههای سریع، بازی را در دست گرفته بود. ما بهسختی دفاع میکردیم و هر تلاشمان برای گرفتن توپ با چالش روبهرو میشد. چند دقیقه از نیمۀ اول نگذشته بود که حریف گل اول را زد. حس تلخی از ناامیدی و نگرانی در تیممان ایجاد شد؛ اما علی، یکی از دوستانم که همیشه با روحیه و با انگیزه بود، به ما گفت: «بچهها، هنوز کلی وقت داریم! از تلاش دست نکشید.»
صحبتهای علی به همه ما انگیزه داد و دوباره با انرژی وارد بازی شدیم. هرکدام از ما تصمیم گرفته بودیم که به بهترین شکل بازی کنیم و حتی اگر شکست خوردیم، با افتخار زمین را ترک کنیم. پس از چند دقیقه، پاسهای دقیق و همدلی ما نتیجه داد و به کمک یکی از مهاجمهایمان، گل تساوی را زدیم. آن لحظه، همۀ ما از خوشحالی فریاد کشیدیم و بهسمت هم دویدیم. حس میکردیم که یک تیم واقعی هستیم: تیمی که با تلاش و همبستگی هر مانعی را پشت سر میگذارد.
نیمۀ دوم بازی هم با همان شور و هیجان ادامه پیدا کرد. هر تیم تلاش میکرد تا گل برتری را بزند و بازی را بهنفع خود به پایان برساند. نفسهایمان تندتر شده بود و عرق از پیشانیمان جاری بود؛ ولی هیچیک از ما دست از تلاش نکشیدیم. بالاخره، چند دقیقه مانده به پایان بازی، فرصتی به دست آمد که هیچکدام از ما آن را از دست ندادیم. علی با حرکتی سریع، توپ را از مدافع حریف گرفت و با پاس دقیقی توپ را به من رساند. همان لحظه حس کردم که این فرصت من است، با تمام توان به توپ ضربه زدم و توپ درون دروازه قرار گرفت.
صدای فریاد و تشویق دوستان و تماشاگران بلند شد. از خوشحالی بهسمت علی دویدم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. بقیۀ دوستان هم به ما پیوستند و انگار که قهرمان جهان شده باشیم، همه دور هم خوشحالی میکردیم. آن لحظه برای من فراتر از یک گل و فراتر از یک بازی بود: لحظهای بود که به ما یادآوری کرد همبستگی و تلاش حتی در زمینهای ساده و در مسابقههای بسیار کوچک هم گاهی طعم پیروزی واقعی را به ما میچشاند.
وقتی بازی تمام شد و ما بهعنوان برنده از زمین بیرون آمدیم، احساس غرور و رضایت عجیبی داشتم. شاید این فقط مسابقهای دوستانه بود؛ اما برای من و دوستانم، خاطرهای بسیار زیبایی بود که از فوتبال و از تلاش دستهجمعی به یادگار ماند. آن روز، یاد گرفتم که فوتبال نهفقط بازی، بلکه نمایشی از همبستگی و دوستی و تلاش برای رسیدن به هدفی مشترک است.
دیدگاهتان را بنویسید