داستان
هر داستان به خودی خود روایتگر یک ماجرا است که نویسنده آن را یا بر اساس واقعیت که شامل خاطره نویسی، نوشته های مستند و … می شود، می نویسد؛ یا بر اساس تخیلات خود داستان را برای خواننده گردآوری می کند.
هر موضوع برای داستان نویسی نیز باید بتواند خواننده را به خوبی به خود جذب کرده و تا شخص از آن لذت ببرد. در ادامه 30 داستان برای شما قرار داده ایم که موضوعات جذاب با نتیجه گیری های آموزنده دارد.
30 داستان خواندنی و آموزنده
داستان هایی که در ادامه برای شما آورده شده است داستان هایی نسبتا کوتاه و آموزنده هستند. امیدواریم که از خواندن آن ها لذت ببرید.
داستان اول: پادشاه و کنیزک
پادشاهی بهنام شهریار که در اوج قدرت و ثروت زندگی میکرد، در یکی از سفرهایش دختری زیبا و جوان را در بازار بردگان دید. از همان لحظه که نگاهش به کنیزک افتاد، قلبش بیاختیار به تپش افتاد. برای پادشاهی که همهچیز داشت و کمتر به چیزی علاقهمند میشد، این احساس کاملاً جدید بود. بدون معطلی، او کنیزک را خرید و به قصر خود برد. به او زیباترین لباسها و جواهرات را بخشید و تمام آنچه داشت را به پای او ریخت. اما روزی دختر بیمار شد و از شدت ضعف به بستر افتاد.
پادشاه، درمانده و پریشان، تمامی پزشکان بزرگ سرزمین را به قصر خود فراخواند. هرکدام دارویی و تدبیری پیشنهاد میدادند، اما هیچیک از درمانها نتیجهای نداشت. روزها میگذشت و پادشاه که همه داراییهای خود را برای درمان کنیزک خرج کرده بود، کمکم امیدش را از دست داد. در دلش از خداوند کمک خواست و از ته قلب برای شفای کنیزک دعا کرد. همان شب، در خواب به او الهام شد که حکیمی دوردست میتواند به او کمک کند.
پادشاه بلافاصله قاصدی فرستاد تا آن حکیم را پیدا کند. حکیم، به قصر آمد و پس از دیدن حال کنیزک، گفت: این بیماری جسمانی نیست. این دختر از فراق کسی در وطنش بیمار شده است. سپس از پادشاه خواست که او را آزاد کند تا به نزد محبوبش بازگردد. پادشاه که در اوج عشق قرار داشت، ابتدا از پیشنهاد حکیم ناراحت شد، اما در نهایت تصمیم گرفت به حرف او گوش دهد. با دلی شکسته، دختر را آزاد کرد.
چند ماه بعد، پادشاه با خبری شگفتانگیز روبهرو شد. شنید که کنیزک نه تنها سلامت کامل خود را به دست آورده بلکه با محبوبش ازدواج کرده و زندگی جدیدی را آغاز کرده است. پادشاه از آن روز به بعد فهمید که عشق حقیقی تنها در داشتن نیست، بلکه در آزاد گذاشتن و خواستن بهترینها برای دیگری است.
داستان دوم: پیر چنگی
در شهری دور، پیرمردی زندگی میکرد که همه او را به عنوان چنگنوازی فقیر و ساده میشناختند. او روزها در بازار مینشست و برای رهگذران چنگ مینواخت. مردم گاه با لبخند و گاه با بیاعتنایی از کنارش میگذشتند، اما او هرگز شکایتی نمیکرد و با عشق، برای آنها موسیقی مینواخت. چنگش تنها دارایی ارزشمندش بود و موسیقی تنها دلخوشی زندگیاش.
روزی سختترین دوران زندگیاش فرا رسید. دیگر هیچکس به صدای چنگ او گوش نمیداد و حتی یک سکه به دست نمیآورد. او ناچار شد که چنگ خود را به بهایی ناچیز بفروشد و به خانه برگشت. آن شب با دلی گرفته و چشمانی اشکبار به خواب رفت. در خواب، ندایی شنید که به او گفت: به گورستان برو و دوباره چنگ بزن. راز تو در آنجا نهفته است.
صبح روز بعد، پیرمرد تصمیم گرفت به صدای درونیاش گوش دهد. به گورستان رفت و همانطور که در خواب شنیده بود، شروع به خواندن و نواختن کرد. دقایقی بعد، حفرهای در زمین ظاهر شد و کیسهای پر از طلا و جواهرات نمایان گشت. پیرمرد ناباورانه گنج را برداشت و با چشمانی درخشان به خانه بازگشت. او فهمید که تلاش و امید همیشه به بار مینشیند، حتی اگر روزهای سختی را تجربه کنیم.
داستان سوم: پادشاه و غلام
روزی پادشاهی تصمیم گرفت که با قایق به سفری در دریا برود و به همراهانش و غلامی که تازه به خدمت او درآمده بود، به دریا زد. از همان لحظهای که قایق از ساحل دور شد، غلام که تا آن زمان هرگز روی دریا را ندیده بود، ترسی عمیق وجودش را فرا گرفت. او فریاد میکشید و گریه میکرد و تلاش داشت از قایق پیاده شود. همراهان و ملوانان از رفتار او کلافه شدند و تلاش کردند او را آرام کنند، اما هیچ فایدهای نداشت.
پادشاه که از این وضعیت خسته شده بود، از حکیم دانایی که همراهشان بود خواست تا راهی برای آرام کردن غلام بیابد. حکیم لبخندی زد و گفت: اگر اجازه دهید، روشی دارم که غلام را آرام میکند. پادشاه اجازه داد و حکیم به غلام نزدیک شد، او را به آرامی بلند کرد و به دریا انداخت.
غلام که خود را در میان آب و موجهای خروشان دید، به سرعت وحشتزده تلاش کرد تا به قایق بازگردد. هنگامی که او را به قایق بازگرداندند، دیگر هیچ صدایی از او شنیده نمیشد و با آرامش در گوشهای نشست. حکیم رو به پادشاه کرد و گفت: آری، تنها وقتی فردی دشواریها را تجربه کند، قدر آسایش را میداند.
داستان چهارم: گنج و سنگ
مردی روستایی شبی در خواب دید که زیر درخت کهنسالی در باغ کوچک خود، گنجی بزرگ دفن شده است. وقتی بیدار شد، به خوابش خندید اما حسی عمیق در دلش او را وادار کرد که آن را جدی بگیرد. صبح زود با وسایل اندکی که داشت، به زیر درخت رفت و شروع به کندن کرد. روزهای زیادی با زحمت فراوان زمین را کند، اما هیچ گنجی نیافت. با این حال، تسلیم نشد و به تلاش خود ادامه داد.
پس از چند هفته، به سنگی بزرگ رسید. وقتی سنگ را برداشت، متوجه شد که خاک زیر آن مرطوب است. این رطوبت سبب شد درختان میوه در اطراف، بیشتر و بهتر رشد کنند. محصولات باغش به حدی رسید که دیگر نیازی به جستجو برای گنج نداشت؛ چرا که گنج واقعی او همان زمینی بود که با تلاش و پشتکار آباد کرده بود.
مرد روستایی دریافت که گنج واقعی، نه در زیر زمین بلکه در عزم و همت خودش نهفته بود. تلاشهای او سرانجام باعث ثمر دادن باغش شد و او دیگر نیازی به رویاهای دور و دراز نداشت.
داستان پنجم: طوطی و بازرگان
بازرگانی که به تجارت با هند مشغول بود، طوطی زیبایی داشت که در قفسی نگهداری میشد. هر روز برای طوطی قصههای سرزمین هند را میگفت و از ماجراهای سفرهایش برایش میخواند. طوطی به سرزمینی که هرگز ندیده بود علاقه زیادی داشت، اما بازرگان همیشه میگفت که آزادی او ممکن نیست و باید در قفس بماند.
روزی بازرگان آمادهی سفر دیگری به هند شد و پیش از رفتن، از طوطی پرسید که آیا پیامی برای همنوعانش در هند دارد یا نه. طوطی با اشتیاق گفت: بله، بگو که من در قفس زندانی هستم و روزها را در حسرت پرواز و آزادی میگذرانم. بازرگان این پیام را به طوطیان هند رساند و هنگامی که ماجرا را برای آنها تعریف کرد، یکی از طوطیان خود را به مردن زد و از درخت به زمین افتاد. بازرگان که حیرتزده شده بود، از این اتفاق درس عبرت نگرفت و به خانه بازگشت.
پس از بازگشت، ماجرای آن طوطی مرده را برای طوطی خود بازگو کرد. ناگهان، طوطی در قفس خود را به مردن زد و بیحرکت افتاد. بازرگان اندوهگین، درب قفس را باز کرد تا او را بیرون بیاورد، اما در همین لحظه طوطی از جا پرید و از قفس بیرون آمد. بازرگان که حیرتزده شده بود، از او پرسید: این چه حیلهای بود؟ و طوطی پاسخ داد: آن طوطی به من نشان داد که چگونه میتوانم از قفس رها شوم. گاهی برای رسیدن به آزادی باید چیزی را از دست داد.
داستان ششم: کشتی و طوفان
سانتیاگو، پیرمرد ماهیگیر کهنسالی بود که در دهکدهای کوچک و کنار ساحل زندگی میکرد. او تمام عمرش را به صید ماهیهای کوچک و بزرگ در دریای پهناور گذرانده بود. با این حال، مدتی بود که چیزی نمیگرفت و مردم دهکده میگفتند که شاید دیگر سن و سالش اجازه نمیدهد مثل گذشته موفق باشد. اما سانتیاگو قلبی پر از امید داشت و ارادهای آهنین که او را هر روز و هر شب به دریا میکشاند.
یک روز صبح، سانتیاگو با تصمیمی جدی به دریا زد و تا جایی پیش رفت که دیگر خشکی از دید خارج شد. او ساعتها منتظر بود و در دلش دعا میکرد. ناگهان، سنگینی بزرگی در قلابش احساس کرد؛ ماهی غولپیکری به دام افتاده بود. سانتیاگو با هیجان و بهرغم ضعف بدنش، قلاب را محکم نگه داشت. این ماهی به حدی بزرگ بود که اگر آن را به دهکده میآورد، میتوانست تمام مردم دهکده را شگفتزده کند.
اما این پیروزی آسان به دست نمیآمد. ماهی با قدرتی باورنکردنی سانتیاگو را به عمق دریا کشاند. پیرمرد که تمام نیروی خود را به کار گرفته بود، تا چندین روز و شب در مبارزهای سخت با ماهی بود. دستهایش زخمی شده بود، پاهایش لرزان و بدنش از خستگی فرسوده شده بود، اما او همچنان امیدش را از دست نداد.
سرانجام، ماهی تسلیم شد و پیرمرد موفق شد آن را کنار قایق ببندد. اما در راه بازگشت، کوسهها یکی پس از دیگری به ماهی حمله کردند و تکههای آن را ربودند. سانتیاگو با چوب و چاقوی کوچک خود با کوسهها جنگید، اما تلاشهایش بیفایده بود؛ آنها تقریباً همه ماهی را بلعیدند.
پیرمرد وقتی به دهکده برگشت، فقط اسکلتی از ماهی باقی مانده بود، اما او به خود افتخار میکرد. او با همه وجود جنگیده بود و نشان داده بود که روحیهی قوی میتواند حتی در برابر بزرگترین شکستها پیروز باشد.
داستان هفتم: علی بابا و چهل دزد (از هزار و یک شب)
علی بابا، مردی ساده و فقیر، روزگار خود را با بریدن و فروش هیزم میگذراند. او هر روز صبح به دل کوهستان میزد تا هیزم جمع کند و آنها را در بازار بفروشد. روزی هنگام کار، صدای گامهایی از دور شنید و از ترس خود را در پشت صخرهای پنهان کرد. از آنجا گروهی از دزدان را دید که با بارهای سنگین طلا و جواهرات به سمت غاری پیش میرفتند.
علی بابا در سکوت نظاره کرد و شنید که رئیس دزدان گفت: باز شو سَم سَم! ناگهان درب غار باز شد و دزدها وارد شدند. علی بابا تا زمانی که دزدها از غار خارج شدند و دور شدند، منتظر ماند و سپس خودش نزدیک شد. با گفتن همان کلمات، درب غار باز شد و او وارد مکانی پر از طلا و جواهرات شد. به سرعت چند سکه و طلا برداشت و به خانه بازگشت.
اما علی بابا خوشحال و راضی نماند؛ زیرا برادر طمّاعش، قاسم، از این راز باخبر شد و با حرص و طمع بیش از حد وارد غار شد. او نتوانست به یاد بیاورد چگونه باید درب غار را باز کند و در نتیجه در غار گرفتار شد و دزدها او را یافتند و کشتند. با گذشت زمان، دزدها به علی بابا مشکوک شدند و به دنبال او گشتند.
اما علی بابا با هوش و تدبیری که داشت، توانست دزدها را شکست دهد و همه را از بین ببرد. از آن روز، او ثروت را با مردم به اشتراک گذاشت و به فقرا و نیازمندان کمک کرد، زیرا آموخته بود که طمع تنها به ویرانی میانجامد.
داستان هشتم: شغال و طبل
در جنگلی سرسبز و پر از حیوانات، شغالی گرسنه در پی یافتن غذا به هر گوشه و کناری سرک میکشید. از بخت بد، روزها بود که چیزی پیدا نکرده بود و گرسنگی کمکم او را ضعیف کرده بود. با خود فکر کرد که شاید به سوی بخش ناشناختهای از جنگل برود، شاید آنجا غذای بهتری پیدا کند.
در راهی که به سوی آن بخش ناشناخته میرفت، ناگهان صدای عجیبی شنید. صدایی پرهیبت و ترسناک، مثل صدای غرشی بلند! شغال لحظهای متوقف شد و ترس در دلش خانه کرد. با خودش فکر کرد: حتما این صدای هیولا یا موجود ترسناکی است که به من حمله میکند!
با این حال، کنجکاوی و گرسنگیاش او را مجبور کرد جلو برود و از منبع صدا سر در بیاورد. شغال بهآرامی و با احتیاط به جایی که صدا از آن میآمد نزدیک شد، با چشمانی تیز و گوشهایی تیزتر. شغال جلوتر رفت و با دقت بیشتری نگاه کرد؛ دید چیزی جز یک طبل قدیمی که کنار درخت افتاده نیست! با هر وزش باد، شاخههای درخت به طبل برخورد میکردند و صدای بلندی ایجاد میشد. شغال با تعجب به طبل نگاه کرد و آهی از سر راحتی کشید. فهمید که صدای ترسناکی که او را وحشتزده کرده بود، در حقیقت از این طبل توخالی و بیجان بوده است.
شغال از اینکه چنین صدای بزرگی از چیزی به این کوچکی و بیخطر ایجاد شده، خندهاش گرفت و با خود گفت: چقدر عجیب است! من از صدای تو خسته شدم و ترسیدم، در حالی که تو خود حتی نمیتوانی حرکت کنی! پس از این اتفاق، شغال به راهش ادامه داد و به خودش قول داد که دیگر تنها با شنیدن صدا از چیزی نترسد، بلکه سعی کند حقیقت را ببیند و بشناسد.
داستان نهم: قورباغهها و مار
در نزدیکی یک برکه زیبا، گروهی از قورباغهها در آرامش زندگی میکردند. آنها هر روز در برکه میپریدند، آببازی میکردند و از زندگیشان لذت میبردند. اما روزی یکی از قورباغههای بزرگ به این فکر افتاد که زندگیشان یکنواخت و کسلکننده شده است. او به بقیه گفت: “چرا نباید ما هم یک پادشاه داشته باشیم که بر ما حکمرانی کند و به زندگیمان نظم بدهد؟”
بقیه قورباغهها با این ایده موافقت کردند و همه تصمیم گرفتند دنبال پادشاهی برای خودشان بگردند. بعد از مدتها جستجو، بالاخره به ماری برخوردند که در نزدیکی برکه زندگی میکرد. مار با لبخند مصنوعی و نرمی به آنها گفت: من حاضرم پادشاه شما باشم و از شما مراقبت کنم. قول میدهم زندگیتان را بهتر کنم و شما را از دشمنان محافظت کنم.
قورباغهها از اینکه یک مار میخواهد پادشاهشان باشد خوشحال شدند و او را به عنوان پادشاه پذیرفتند. مار در ابتدا با آنها مهربان بود و روزهای اول به آنها کمک میکرد و به حرفهایشان گوش میداد. قورباغهها با خیال راحت در کنار مار به زندگیشان ادامه میدادند.
اما روزی از روزها، یکی از قورباغهها ناپدید شد. روز بعد، قورباغه دیگری هم ناپدید شد و این اتفاق به صورت مداوم ادامه پیدا کرد. قورباغهها کمکم متوجه شدند که چیزی درست نیست. آنها به دقت مار را زیر نظر گرفتند و با ترس و نگرانی فهمیدند که مار، هر شب یکی از آنها را میخورد.
قورباغهها وحشتزده از اشتباه خود، به فکر راه چاره افتادند. بالاخره تصمیم گرفتند نزد جغد که حیوان دانایی بود بروند و از او کمک بخواهند. جغد به آنها گفت: شما خودتان پادشاهی خطرناک و گرسنه را انتخاب کردید. حالا برای رهایی از این مشکل، باید با هوشمندی از مار فاصله بگیرید و به او نشان دهید که او را دیگر به عنوان پادشاه قبول ندارید.
قورباغهها به توصیه آن حیوان عمل کردند و در نهایت توانستند از مار فاصله بگیرند و زندگی آرامشان را دوباره باز یابند. آنها از این اشتباه درس گرفتند و تصمیم گرفتند دیگر هرگز تنها به دلیل یکنواختی زندگی، دست به انتخابی خطرناک نزنند.
داستان دهم: کبوتر و دام
در یک دشت سرسبز و زیبا، گروهی از کبوترها زندگی میکردند. آنها هر روز در دستههای بزرگ پرواز میکردند و از آزادی و دوستی در کنار هم لذت میبردند. کبوترها عادت داشتند در جستجوی غذا به مناطق مختلف سفر کنند و هر بار که غذا پیدا میکردند، با شادی دانهها را از روی زمین جمع میکردند.
روزی از روزها، کبوترها هنگام پرواز بر فراز دشت متوجه شدند که دانههای بسیاری روی زمین پخش شده است. یکی از کبوترها گفت: “نگاه کنید! به نظر میرسد امروز بخت یارمان است. بیایید از این دانهها استفاده کنیم!”
کبوترها با هیجان به سمت دانهها پایین آمدند و مشغول خوردن شدند. اما ناگهان فهمیدند که چیزی اشتباه است! هرچه تلاش کردند تا پرواز کنند، نتوانستند. متوجه شدند که در دام صیادی گرفتار شدهاند که این دانهها را پخش کرده بود تا آنها را به دام بیندازد.
ترس در دل کبوترها افتاد و هر کدام در تلاش بود که خود را آزاد کند، اما هرچه بیشتر تلاش میکردند، بیشتر در دام گیر میافتادند. درست در همین لحظه، رهبر کبوترها، کبوتر دانایی که آنها را هدایت میکرد، گفت: “اگر هر کدام از ما به تنهایی تلاش کنیم، هرگز نخواهیم توانست از این دام رهایی یابیم. اما اگر همه با هم بال بزنیم و نیرویمان را یکی کنیم، شاید بتوانیم دام را از زمین بلند کنیم و از این مخمصه نجات یابیم.”
کبوترها به پیشنهاد رهبر گوش دادند و همه با هم بال زدن را آغاز کردند. به طرز شگفتانگیزی دام کمکم از زمین جدا شد و بالا رفت. صیاد که از دور تماشا میکرد، حیرت زده شد؛ او هرگز فکر نمیکرد که کبوترها بتوانند با کمک همدیگر دام را بلند کنند و از چنگال او بگریزند.
کبوترها، همچنان که دام را در آسمان حمل میکردند، به سمت جنگلی پرواز کردند که یکی از دوستانشان، موشی دانا، در آنجا زندگی میکرد. وقتی به جنگل رسیدند، از موش خواستند که با دندانهای تیزش دام را پاره کند و آنها را آزاد سازد. موش بلافاصله مشغول شد و به کمک او، کبوترها یکییکی آزاد شدند.
کبوترها از اینکه با همکاری و همبستگی توانسته بودند از دام فرار کنند، خوشحال بودند و از آن روز به بعد، همیشه به یاد داشتند که در برابر مشکلات، تنها با همدلی و اتحاد میتوانند موفق شوند.
داستان یازدهم: میمون و لاکپشت
روزی در کنار رودخانهای، لاکپشتی زندگی میکرد که با میمونی دوست شده بود. این دو دوست هر روز کنار رودخانه وقت میگذراندند و از دوستی یکدیگر لذت میبردند. میمون که روی درختی در نزدیکی خانه لاکپشت زندگی میکرد، هر روز برای او میوههای شیرین و آبدار میآورد و با هم از این هدیهها لذت میبردند.
لاکپشت که به میوههای خوشمزه عادت کرده بود، روزی تصمیم گرفت میمون را به خانه خود دعوت کند تا به نوعی لطف او را جبران کند. او به میمون گفت: دوست عزیز، بیا یکبار هم تو به خانه من بیا و من هم از تو پذیرایی کنم.
میمون با اشتیاق دعوت لاکپشت را پذیرفت، اما به زودی متوجه شد که برای رسیدن به خانه لاکپشت باید از رودخانه عبور کند و چون میمون شنا کردن بلد نبود، نگران شد. لاکپشت که دلش میخواست حتماً دوستش را به خانه ببرد، گفت: “نگران نباش! من میتوانم تو را روی پشتم ببرم. فقط کافی است که به من اعتماد کنی.
میمون به لاکپشت اعتماد کرد و سوار بر پشت او شد و با هم به سمت خانه لاکپشت در آن سوی رودخانه به راه افتادند. در میانه مسیر، لاکپشت به فکر فرو رفت و با خود گفت: همسرم بیمار است و نیاز به قلب میمون دارد تا شفا پیدا کند. اگر میمونی را به خانهمان بیاورم و قلبش را برای او بیاورم، شاید همسرم خوب شود.
لاکپشت این فکر را در سر میپروراند و تصمیم گرفت حقیقت را با میمون در میان بگذارد. پس به میمون گفت: “دوست عزیز، در واقع من تو را به اینجا آوردهام تا قلبت را برای درمان همسرم بگیرم.”
میمون که بسیار ترسیده بود، اما حیلهای به ذهنش رسید و گفت: دوست خوبم، چرا زودتر نگفتی؟ من همیشه قلبم را در خانه روی درخت میگذارم، چون به نظرم اینجا امن نیست. اگر میخواهی قلبم را داشته باشی، باید اول مرا به درخت برگردانی تا قلبم را برایت بیاورم.
لاکپشت سادهدل حرف میمون را باور کرد و گفت: بسیار خوب، تو را به خانهات میبرم.” سپس برگشت و میمون را به درختش رساند.
به محض اینکه میمون به درخت رسید، با خنده و صدایی بلند گفت: ای دوست، مگر کسی میتواند بدون قلب زنده بماند؟ تو میخواستی مرا فریب بدهی، اما من از این حرف ها زرنگ تر هستم!
لاکپشت که به خود آمده بود، شرمنده شد و از میمون عذرخواهی کرد، اما میمون دیگر به او اعتماد نکرد و دوستیشان به پایان رسید.
داستان دوازدهم: کلاغ و مار
در نزدیکی یک روستا، کلاغی و همسرش روی درختی بلند، لانهای ساخته بودند و در آن زندگی میکردند. آنها هر روز برای جمعآوری غذا به اطراف میرفتند و با زحمت لانه خود را برای روزهای آینده آماده میکردند. روزی از روزها، کلاغ ماده تخم گذاشت و با خوشحالی منتظر بود تا جوجههایش از تخم بیرون بیایند.
اما در همان نزدیکی، ماری در زیر درخت زندگی میکرد که از دیدن تخمهای کلاغ بسیار خوشحال شد، زیرا این تخمها غذای لذیذی برای او بودند. مار زیرکانه به بالای درخت رفت و تخمها را خورد. کلاغها که بسیار ناراحت شده بودند، به دنبال راهحلی بودند تا تخمهایشان را از دست مار در امان نگه دارند.
کلاغ نر نزد همسرش گفت: نمیتوانیم به همین راحتی تسلیم شویم. باید فکری بکنیم تا مار را از اینجا دور کنیم.
چند روز بعد، کلاغ نر هنگام پرواز در اطراف قصر پادشاه، چشمش به جواهرات گرانبهایی افتاد که در نزدیکی حوض قصر گذاشته شده بودند. او فکری به ذهنش رسید و بلافاصله به سمت یکی از گردنبندهای طلایی پرواز کرد و آن را با منقار خود برداشت. سپس با سرعت به سمت لانه خود در بالای درخت برگشت و گردنبند را در نزدیکی سوراخ مار گذاشت.
سربازان قصر که متوجه دزدیده شدن گردنبند شدند، به دنبال کلاغ پرواز کردند و دیدند که او گردنبند را در کنار لانهاش گذاشته است. سربازان به درخت نزدیک شدند و همانطور که میخواستند گردنبند را بردارند، ناگهان مار را دیدند که در همان نزدیکی در سوراخش خوابیده بود.
یکی از سربازان فریاد زد: نگاه کنید! این مار همان دزدی است که گردنبند پادشاه را به اینجا کشانده است! سربازان به سرعت مار را گرفتند و از آنجا دور کردند.
کلاغها با این نقشه زیرکانه توانستند مار را از بین ببرند و از آن به بعد تخمهایشان را در امنیت کامل نگه داشتند و با آرامش به زندگی خود ادامه دادند.
داستان سیزدهم: موش و گربه
روزی روزگاری، در گوشهای از یک مزرعه، گربهای زندگی میکرد که در شکار موشها بسیار ماهر بود. او در میان موشها چنان رعب و وحشتی ایجاد کرده بود که هیچ موشی جرأت نمیکرد از لانهاش بیرون بیاید. هر وقت که موشی از پناهگاهش خارج میشد، گربه با سرعت به او حمله میکرد و او را شکار میکرد.
موشها از دست این گربه کلافه شده بودند و نمیدانستند چه کنند. بالاخره موشی دانا که از همه موشها بیشتر تجربه داشت، آنها را دور هم جمع کرد و گفت: “باید راهحلی پیدا کنیم. اگر این گربه به همین شکل ادامه دهد، هیچکدام از ما در امان نخواهیم بود.”
موشها پس از بحث و گفتگوهای زیاد، به این نتیجه رسیدند که بهترین راه حل این است که راهی پیدا کنند تا صدای گربه را از دور بشنوند و از حضور او مطلع شوند. بالاخره یکی از موشها گفت: “بیایید به گردن گربه زنگولهای آویزان کنیم. وقتی گربه حرکت کند، زنگوله صدا میدهد و ما میتوانیم از دور متوجه حضور او شویم و فرار کنیم.”
این ایده بسیار مورد استقبال قرار گرفت و همه موشها شادمان شدند. اما درست در همین لحظه، موش دانا پرسید: “بسیار خوب، ایده فوقالعادهای است، اما چه کسی حاضر است این زنگوله را به گردن گربه ببندد؟”
موشها به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس جرأت نکرد که داوطلب شود. همه ساکت ماندند و متوجه شدند که ایده هرچند خوب است، اما در عمل بهراحتی قابل انجام نیست.
در نهایت، موش دانا گفت: “دوستان من، گاهی در زندگی ایدهها بهتنهایی کافی نیستند. باید فکر کنیم که آیا توان و شرایط انجام آن ایده را داریم یا خیر.”
موشها که از سخنان موش دانا درس بزرگی گرفته بودند، تصمیم گرفتند که بهجای زنگوله بستن به گردن گربه، بهطور منظم و با احتیاط بیشتری حرکت کنند و همواره مراقب حضور او باشند.
داستان چهاردهم: شیر و خرگوش
در جنگلی بزرگ، شیری زندگی میکرد که پادشاه حیوانات بود و هر روز به شکار میپرداخت. شیر روزانه حیوانات زیادی را شکار میکرد و حیوانات جنگل از ترس و وحشت جرأت نمیکردند از لانههای خود خارج شوند. حیوانات جنگل از این وضعیت بسیار ناراضی بودند و تصمیم گرفتند که چارهای بیندیشند.
بالاخره یک روز، حیوانات نزد شیر رفتند و به او گفتند: ای پادشاه بزرگ، ما همه در خدمت تو هستیم و حاضریم هر روز یک حیوان را بهعنوان غذا برای تو بفرستیم. به این ترتیب، دیگر نیازی نیست که هر روز ما را شکار کنی و وقت و انرژیات را برای پیدا کردن طعمه هدر دهی.
شیر از این پیشنهاد خوشحال شد و قبول کرد که هر روز فقط یک حیوان برای او بفرستند تا بقیه حیوانات در امان باشند.
روزها گذشت و هر روز حیوانی برای شیر فرستاده میشد. تا اینکه نوبت به خرگوش رسید. خرگوش، که حیوانی زیرک و باهوش بود، تصمیم گرفت که نقشهای بکشد تا خودش را نجات دهد و شاید بتواند بقیه حیوانات را هم از دست شیر خلاص کند.
خرگوش با قدمهای آهسته و آرام به سمت لانه شیر رفت و عمدی دیر کرد تا شیر عصبانی شود. وقتی خرگوش به شیر رسید، شیر با خشم فریاد زد: “چرا اینقدر دیر آمدی؟ تو باید زودتر میآمدی تا من را گرسنه نگذاری!”
خرگوش با خونسردی گفت: پادشاه بزرگ، من به تنهایی نمیتوانستم زودتر به اینجا برسم، چون در راه شیری دیگر به من حمله کرد. او گفت که پادشاه واقعی جنگل است و به من اجازه نداد تا به نزد شما بیایم. من برای فرار از دست او تلاش زیادی کردم و سرانجام موفق شدم از او بگریزم و به اینجا برسم.
شیر از شنیدن این حرف بسیار عصبانی شد و با خشم گفت: کجاست این شیر گستاخ؟ من به او نشان خواهم داد که پادشاه واقعی کیست!
خرگوش به شیر گفت که شیر دیگر درون چاهی زندگی میکند و او را به سمت چاه بزرگی که در جنگل بود، هدایت کرد. وقتی به چاه رسیدند، خرگوش به شیر گفت: “پادشاه بزرگ، او همین جاست و درون چاه منتظر توست.”
شیر با عصبانیت به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید، اما گمان کرد که این همان شیر گستاخ است. او با خشم به داخل چاه پرید تا به آن شیر حمله کند، اما در همان لحظه در آب چاه غرق شد و دیگر نتوانست بیرون بیاید.
خرگوش با این نقشه زیرکانه هم جان خود را نجات داد و هم بقیه حیوانات جنگل را از ترس و وحشت شیر رهایی بخشید.
داستان پارنزدهم: گاو، شیر و روباه
روزی روزگاری، در دشتی بزرگ و سرسبز، گاوی قوی و زیبا زندگی میکرد که برای پیدا کردن علف و آب در دشت به تنهایی پرسه میزد. در همین دشت، شیری نیز زندگی میکرد که به دنبال شکار بود، اما تا آن روز نتوانسته بود گاو را پیدا کند. روزی از روزها، روباه زیرکی که در آن دشت پرسه میزد، به گاو برخورد کرد و در همان لحظه، نقشهای زیرکانه برای شکار او کشید.
روباه به سوی شیر رفت و گفت: ای پادشاه جنگل، من میتوانم تو را به غذایی لذیذ و قوی برسانم. گاوی در همین نزدیکی زندگی میکند که به تنهایی پرسه میزند و غذای مناسبی برای تو خواهد بود. اگر بخواهی، من تو را به او میرسانم.
شیر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و با خود فکر کرد که با شکار گاو، برای مدتی سیر خواهد شد. به همین دلیل با پیشنهاد روباه موافقت کرد. اما روباه نقشهای در سر داشت تا خودش بدون زحمت، از این ماجرا بهره ببرد.
روزی از روزها، روباه به سراغ گاو رفت و با چربزبانی و زیرکی گفت: ای دوست عزیز، چرا همیشه تنها و بیپناه در این دشت سرگردان هستی؟ بیا و با پادشاه جنگل، شیر، دوست شو. او میتواند از تو در برابر خطرات محافظت کند و دیگر نیازی به نگرانی نخواهی داشت.
گاو که فریب حرفهای روباه را خورده بود، با او به سمت شیر رفت و به دوستی با او تن داد. در ابتدا، شیر به گاو آسیبی نرساند و از وجود او در کنار خود بهره برد. آنها مدتی در کنار هم زندگی کردند و گاو که احساس امنیت میکرد، از دوستی خود با شیر خوشحال بود.
اما روباه که از این دوستی ناراضی بود و همچنان به دنبال سود خود بود، روزی به شیر نزدیک شد و گفت: ای پادشاه، این گاو در حقیقت قصد دارد تو را کنار بزند و بر جنگل حکمرانی کند. اگر امروز او را از بین نبری، فردا ممکن است برای تو دردسرساز شود.
شیر که تحت تأثیر حرفهای روباه قرار گرفته بود، تصمیم گرفت به گاو حمله کند و او را از بین ببرد. گاو که هرگز گمان نمیکرد شیر به او خیانت کند، بهراحتی شکار شیر شد و جان خود را از دست داد.
روباه که از نتیجه نقشه خود راضی بود، به گوشت گاو نزدیک شد و مشغول خوردن شد. اما شیر که متوجه نیت اصلی روباه شده بود، با خود گفت: اگر روباه توانست گاو را فریب دهد، حتماً روزی به من هم خیانت خواهد کرد. به همین دلیل، شیر به روباه حمله کرد و او را نیز از بین برد.
داستان شانزدهم: کلاغ و عقاب
در نزدیکی یک کوهستان، کلاغی در بالای درختی بلند زندگی میکرد که در پایین آن، خانوادهای از خرگوشها زندگی میکردند. این خرگوشها هر روز در دشت به دنبال غذا میرفتند و با آرامش زندگی میکردند. کلاغ هر روز از بالای درخت، خرگوشها را تماشا میکرد و گاهی به آنها نزدیک میشد تا از آنها چیزی یاد بگیرد.
روزی از روزها، عقابی قوی و بزرگ از بالای کوه پرواز کرد و به سمت دشت آمد. او به دنبال شکار بود و متوجه خرگوشها شد. عقاب با سرعت به سمت خرگوشها پایین آمد و یکی از آنها را شکار کرد و با خود به کوهستان برد.
کلاغ که شاهد این صحنه بود، با حسرت به عقاب نگاه کرد و با خود گفت: “عقاب چقدر قوی و باابهت است. من هم میخواهم مانند او باشم و مثل او شکار کنم.” کلاغ تصمیم گرفت که روش شکار عقاب را تقلید کند و مانند او به شکار حیوانات بزرگ برود.
روز بعد، کلاغ پرواز کرد و چشمش به یک بره کوچک افتاد که کنار مادرش در حال چرا بود. کلاغ با خود گفت: “این بره بهترین طعمه است. من هم مثل عقاب به سمت او حمله میکنم و او را شکار میکنم.” کلاغ با شجاعت به سمت بره پرواز کرد و سعی کرد با پنجههای خود او را بلند کند. اما بره بسیار سنگینتر از آن بود که کلاغ بتواند او را از زمین بلند کند.
در همان لحظه، چوپانی که مراقب برهها بود، متوجه کلاغ شد و با عصای خود به سمت او دوید. کلاغ که در پنجههای خود گیر کرده بود و نمیتوانست پرواز کند، به دام افتاد و نتوانست از چنگ چوپان فرار کند.
چوپان کلاغ را گرفت و به او گفت: تو کلاغ هستی، نه عقاب! هیچ کلاغی نمی تواند مانند عقاب شکار کند.
کلاغ که درس بزرگی گرفته بود، با شرمندگی پذیرفت که نمیتواند مانند عقاب باشد و هر موجودی باید به تواناییهای خودش اکتفا کند.
داستان هفدهم: گنجشک دانا و زاغ
در نزدیکی یک روستا، گنجشکی باهوش در میان شاخههای درختی بلند زندگی میکرد. او هر روز به اطراف پرواز میکرد و دانههای لازم برای تغذیهاش را جمع میکرد و در لانهاش ذخیره میکرد. گنجشک که همیشه محتاط و هوشیار بود، به اندازه کافی برای روزهای سرد و سخت غذا جمعآوری کرده بود و در لانهاش پنهان کرده بود.
در همان نزدیکی، زاغی حریص و تنبل زندگی میکرد که هیچوقت زحمت جمعآوری غذا به خودش نمیداد. او همیشه به دنبال فرصتی بود که از زحمت دیگران بهره ببرد. روزی از روزها، زاغ که به دنبال غذا میگشت، به لانه گنجشک رسید و متوجه شد که گنجشک برای خودش انبار کوچکی از دانهها و غذاها ذخیره کرده است.
زاغ که از دیدن این همه دانه خوشحال شده بود، نقشهای کشید و به سوی گنجشک رفت. او با چربزبانی گفت: ای گنجشک عزیز! چقدر دانههای خوبی داری. چطور توانستی این همه غذا جمع کنی؟ من از تو میخواهم که راه و روش جمعآوری این همه دانه را به من یاد بدهی.
گنجشک دانا که نیت زاغ را میدانست، با خونسردی پاسخ داد: ای زاغ، این کار نیازمند صبر و تلاش است. هر روز از صبح تا غروب، به جمعآوری این دانهها پرداختهام تا برای روزهای سخت آماده باشم. تو نیز اگر بخواهی، میتوانی مانند من زحمت بکشی و غذا جمعآوری کنی.
اما زاغ که حوصله زحمتکشیدن نداشت، ترفند دیگری به کار برد و با دلسوزی گفت: گنجشک عزیز، اگر یک روز تو نباشی، این همه دانه به چه درد میخورد؟ چرا به من کمی از غذایت نمیدهی تا هر دو از آن بهرهمند شویم؟ در عوض، هر وقت تو نیاز به کمک داشتی، من نیز در کنارت خواهم بود.
گنجشک که نیت زاغ را میدانست، به او گفت: دوست عزیز، اگر میخواهی غذای من را داشته باشی، باید ثابت کنی که به زحمت و تلاش من احترام میگذاری. اگر قول بدهی که از امروز خودت دست به کار شوی، بخشی از این غذا را به تو میدهم.
زاغ قول داد، اما در دلش همچنان نقشهای در سر داشت که بدون زحمت از دانههای گنجشک بهرهمند شود. گنجشک که حیله زاغ را حدس زده بود، از فردای آن روز، غذای خود را به جای دیگری منتقل کرد و دیگر هیچ دانهای در لانهاش باقی نگذاشت.
چند روز بعد، زاغ با اطمینان به سراغ لانه گنجشک رفت تا دانهها را بهدست آورد. اما با کمال تعجب دید که لانه خالی است و هیچ غذایی در آن نیست. او فهمید که گنجشک باهوشتر از آن است که فریب چربزبانیهای او را بخورد.
گنجشک به زاغ گفت: دوست من، اگر واقعاً میخواهی غذا داشته باشی، بهتر است به جای حیله و تنبلی، خودت تلاش کنی. من برای این غذاها زحمت کشیدم و به همین دلیل است که هر وقت به آنها نیاز دارم، در دسترس من هستند.
داستان هجدهم: لاکپشت و دو غاز
روزی روزگاری، در کنار یک برکه بزرگ و زیبا، لاکپشتی با دو غاز دوست بود. آنها هر روز کنار برکه وقت میگذراندند و از دوستی با همدیگر لذت میبردند. اما روزی خشکسالی بزرگی در آن منطقه رخ داد و سطح آب برکه شروع به پایین آمدن کرد. هر روز برکه کوچکتر میشد و لاکپشت از این وضع بسیار ناراحت و نگران شده بود.
بالاخره لاکپشت با نگرانی به دوستان غاز خود گفت: اگر آب برکه تمام شود، من دیگر نمیتوانم در اینجا زندگی کنم. باید فکری کنیم تا بتوانم به جایی بروم که آب فراوان باشد.
غازها که دوست خود را بسیار دوست داشتند، گفتند: ما میتوانیم به تو کمک کنیم. در نزدیکی اینجا دریاچهای بزرگ با آب فراوان وجود دارد. اگر تو بخواهی، ما تو را به آنجا میبریم.
لاکپشت از پیشنهاد آنها بسیار خوشحال شد، اما یک مشکل وجود داشت: لاکپشت نمیتوانست پرواز کند و نمیتوانست بهسادگی همراه غازها به دریاچه برود. غازها پس از کمی فکر، نقشهای کشیدند. آنها یک چوب محکم پیدا کردند و به لاکپشت گفتند: ما دو سر این چوب را با منقار خود میگیریم و تو باید با دهانت به وسط چوب محکم بچسبی. به این ترتیب، ما تو را بلند میکنیم و با خود به دریاچه میبریم. اما یادت باشد، باید در طول راه کاملاً ساکت بمانی و دهانت را باز نکنی، وگرنه سقوط خواهی کرد.
لاکپشت با اشتیاق پذیرفت و قول داد که در طول مسیر هیچ حرفی نزند. سپس غازها دو سر چوب را با منقارشان گرفتند و لاکپشت به وسط چوب چسبید. آنها با هم به پرواز درآمدند و لاکپشت برای اولین بار از بالا زمین را میدید و از زیبایی مناظر لذت میبرد.
اما همینطور که آنها از بالای روستایی عبور میکردند، عدهای از مردم متوجه منظره عجیب شدند. آنها شروع به فریاد زدن و خندیدن کردند و گفتند: “نگاه کنید! این لاکپشت پرنده است! چه منظره خندهداری!”
لاکپشت که صدای خنده مردم را شنید، احساس غرور و خشم کرد و خواست به آنها بگوید که او از روی هوش و تدبیر، در حال انجام چنین سفری است. پس دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما به محض اینکه دهانش را باز کرد، چوب از دهانش افتاد و او از ارتفاع به زمین سقوط کرد.
غازها که نمیتوانستند کاری کنند، با ناراحتی به لاکپشت نگاه کردند و از اینکه دوستشان به خاطر لحظهای غرور و بیاحتیاطی چنین خطایی کرده بود، بسیار ناراحت شدند.
داستان نوزدهم: شیر و موش
روزی روزگاری، شیری در جنگل خوابیده بود. در همان حوالی، موشی در حال بازی و جستوخیز بود و بیهوا به بالای شیر پرید. شیر از خواب بیدار شد و با عصبانیت موش را گرفت. او میخواست موش را بخورد تا برای این بیادبی و گستاخیاش او را تنبیه کرده باشد.
موش که ترسیده بود، به التماس افتاد و گفت: لطفاً مرا ببخش، ای پادشاه جنگل! اگر مرا آزاد کنی، قول میدهم که روزی جبران کنم و تو را کمک کنم.
شیر با خنده و تمسخر گفت: تو؟ یک موش کوچک، میخواهی به من، پادشاه بزرگ جنگل، کمک کنی؟
اما شیر که اندکی بخشنده بود، تصمیم گرفت موش را آزاد کند و او را نخورد. موش با خوشحالی فرار کرد و از شیر تشکر کرد.
چند روز بعد، شیر در جنگل به دام شکارچیان افتاد. شکارچیان او را با طنابهای محکم به درختی بستند و او را به حال خود رها کردند تا بعداً او را با خود ببرند. شیر هرچه تلاش کرد تا خود را از طنابها آزاد کند، نتوانست و از شدت خشم و ناامیدی غرش کرد.
موش که صدای غرش شیر را از دور شنیده بود، به سوی او دوید و شیر گرفتار را دید. موش به شیر گفت: “نترس دوست بزرگوار، من به قول خود وفادارم. حالا وقت آن است که کمکت کنم!”
سپس موش با دندانهای تیز خود شروع به جویدن طنابهای ضخیم کرد و آنقدر جوید تا اینکه سرانجام طنابها پاره شدند و شیر از دام آزاد شد. شیر که از این کمک شگفتزده و قدردان بود، متوجه شد که هر موجودی، حتی کوچکترینها، میتوانند روزی سودمند و ارزشمند باشند.
داستان بیستم: کلاغ و کوزه آب
روزی روزگاری، کلاغی تشنه به دنبال آب میگشت. او مدتها پرواز کرد و تمام دشتها و چشمهها را گشت، اما هیچ آبی پیدا نکرد. کلاغ که از شدت تشنگی ناتوان شده بود، سرانجام به کوزهای رسید که مقداری آب در ته آن باقی مانده بود.
کلاغ با خوشحالی به سمت کوزه پرواز کرد و سرش را به داخل کوزه برد تا آب بنوشد. اما مشکلی وجود داشت؛ سطح آب خیلی پایینتر از آن بود که کلاغ بتواند با نوکش به آن برسد. کلاغ هرچه تلاش کرد، نتوانست حتی قطرهای از آب را بنوشد.
او مدتی به فکر فرو رفت و با خود گفت: من به این آب نیاز دارم و نباید تسلیم شوم. باید راهی برای بالا آوردن آب پیدا کنم.
سپس کلاغ فکری به ذهنش رسید. او شروع کرد به جمعآوری سنگهای کوچک از اطراف و یکییکی آنها را داخل کوزه انداخت. با هر سنگی که به داخل کوزه میافتاد، سطح آب کمی بالا میآمد. کلاغ به تلاش خود ادامه داد و سنگهای بیشتری را داخل کوزه انداخت، تا اینکه بالاخره سطح آب آنقدر بالا آمد که نوک کلاغ به آن رسید.
کلاغ با خوشحالی و رضایت شروع به نوشیدن آب کرد و توانست تشنگی خود را رفع کند. او از اینکه با صبر و هوشمندی توانسته بود راهی برای رفع مشکلش پیدا کند، بسیار خوشحال بود و به خودش افتخار کرد.
داستان بیست و یکم: خرگوش و لاکپشت
روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، خرگوشی زندگی میکرد که به سرعت و چابکی خود بسیار میبالید و همیشه دیگر حیوانات را به خاطر کندی مسخره میکرد. او بهویژه لاکپشت آرام و صبور را همیشه به سخره میگرفت و میگفت: لاکپشت، تو با این سرعت پایین به هیچ جا نمیرسی! اگر من بودم، هرگز اینقدر کُند حرکت نمیکردم.
لاکپشت که از تمسخرهای خرگوش خسته شده بود، روزی با آرامش و اعتماد به نفس به او گفت: اگر فکر میکنی سریعترین موجود در این جنگل هستی، چرا با من مسابقه نمیدهی؟
خرگوش از پیشنهاد لاکپشت خندهاش گرفت و با تمسخر گفت: مسابقه؟ تو و من؟ من با یک جهش از تو جلو میزنم! اما به هر حال، قبول کرد که برای سرگرمی با لاکپشت مسابقه بدهد.
روز مسابقه فرا رسید و همه حیوانات جنگل برای تماشا جمع شدند. با شروع مسابقه، خرگوش به سرعت دوید و در چشم برهمزدنی لاکپشت را پشت سر گذاشت. او که فاصله زیادی از لاکپشت گرفته بود، با خود گفت: “لاکپشت تا مدتها به اینجا نمیرسد. بهتر است کمی استراحت کنم.”
خرگوش زیر درختی دراز کشید و خیلی زود خوابش برد، بیخبر از اینکه لاکپشت با ثبات و پیوستگی در حال پیشروی است. لاکپشت آهسته و پیوسته به سمت خط پایان حرکت کرد و هرگز از مسیر خود منحرف نشد یا دست از تلاش برنداشت.
ساعتی بعد، خرگوش از خواب بیدار شد و با عجله به سمت خط پایان دوید، اما به محض رسیدن، دید که لاکپشت پیش از او به خط پایان رسیده است. خرگوش با چشمانی حیرتزده به لاکپشت نگاه کرد و فهمید که در برابر پشتکار و ثبات، حتی سرعت بالا نیز نمیتواند تضمینکننده پیروزی باشد.
داستان بیست و دوم: روباه و انگورهای ترش
روزی روزگاری، روباهی گرسنه در جستجوی غذا در میان باغها پرسه میزد. او مدتها به دنبال چیزی برای خوردن گشت، اما چیزی پیدا نکرد تا اینکه چشمش به تاکستانی افتاد. درختهای انگور پر از خوشههای انگور رسیده و آبدار بودند که از میان شاخهها آویزان شده بودند.
روباه با خوشحالی به سمت تاکستان دوید و سعی کرد با یک جهش به خوشههای انگور برسد، اما انگورها خیلی بالاتر از دسترس او بودند. دوباره تلاش کرد و این بار با همه توانش به هوا پرید، اما باز هم نتوانست انگورها را بگیرد.
روباه که از تلاشهای بیثمر خود خسته شده بود، بار دیگر جهش بلندتری کرد، اما باز هم موفق نشد. هرچه تلاش کرد، انگورها همچنان دستنیافتنی بودند. سرانجام، روباه که از تلاشهای بینتیجه ناامید شده بود، با خود گفت: اصلاً چه اهمیتی دارد؟ این انگورها حتماً ترش و نارس هستند و ارزش زحمت کشیدن ندارند!
سپس با بیاعتنایی و غرور دور شد و به خود تلقین کرد که آن انگورها اصلاً ارزش نداشتند.
این داستان به ما میآموزد که گاهی اوقات، وقتی به هدفی نمیرسیم یا از چیزی محروم میشویم، برای اینکه خودمان را تسلی دهیم، آن چیز را بیارزش و غیرمهم میپنداریم.
داستان بیست سوم: مرغ تخم طلا
روزی روزگاری، کشاورزی فقیر بود که تنها داراییاش یک مرغ بود. او هر روز از این مرغ مراقبت میکرد و به تخمهایی که میگذاشت، دل خوش بود. اما یک روز، وقتی به لانه مرغ رفت، متوجه شد که مرغ یک تخم طلا گذاشته است. کشاورز با چشمانی متعجب و شگفتزده تخم طلا را برداشت و با خوشحالی آن را به بازار برد. با فروش تخم طلا، پول زیادی به دست آورد.
از آن روز به بعد، مرغ هر روز یک تخم طلا میگذاشت و کشاورز را ثروتمندتر و ثروتمندتر میکرد. کشاورز که به این نعمت رسیده بود، دیگر نگران آینده نبود. اما طمع در دل او رخنه کرد و با خود گفت: “چرا باید هر روز منتظر یک تخم باشم؟ حتماً در بدن این مرغ تعداد زیادی تخم طلا وجود دارد. اگر او را بکشم، میتوانم همه تخمهای طلا را یکجا به دست بیاورم و فوراً ثروتمند شوم!”
کشاورز که دیگر صبرش را از دست داده بود، تصمیم گرفت مرغ را بکشد تا به گنجهای پنهانی که فکر میکرد در بدن اوست، دست پیدا کند. اما وقتی مرغ را کشت و شکمش را باز کرد، با شگفتی دید که درون بدن او چیزی نیست. هیچ تخم طلایی نبود؛ تنها بدن معمولی یک مرغ بود.
کشاورز با غصه و پشیمانی متوجه شد که با طمع خود، تنها دارایی باارزشی که داشت را از دست داده است و حالا دیگر هیچ تخم طلایی نخواهد داشت.
داستان بیست و چهارم: سگ و استخوان
روزی روزگاری، سگی تکهای بزرگ از استخوان را پیدا کرد و با خوشحالی آن را در دهان گرفت. او به سرعت به سمت خانهاش رفت تا از غذای لذیذش لذت ببرد. اما در راه، به پلی باریک رسید که از روی رودخانهای میگذشت.
سگ با احتیاط از روی پل عبور کرد و وقتی به وسط پل رسید، به پایین نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید. او که انعکاس خود را با سگی دیگر اشتباه گرفته بود، تصور کرد که آن سگ هم تکه استخوانی در دهان دارد که از استخوان خودش بزرگتر و لذیذتر است.
سگ که به شدت وسوسه شده بود، با خود گفت: “اگر بتوانم آن استخوان را هم بگیرم، غذایی بسیار بیشتر و بهتر خواهم داشت.” پس تصمیم گرفت که استخوان را از سگ درون آب بگیرد. او با حرص و طمع، دهانش را باز کرد تا به سمت استخوان حمله کند، اما همین که دهانش را باز کرد، استخوان خودش از دهانش به رودخانه افتاد و با جریان آب ناپدید شد.
سگ مات و مبهوت، فهمید که تنها چیزی که داشت را به خاطر طمع از دست داده است. او غمگین و خجالتزده به خانه برگشت و از آن روز به بعد یاد گرفت که قانع باشد و قدر داشتههایش را بداند.
داستان بیست و پنجم: قورباغه و گاو
روزی روزگاری، قورباغهای کوچک کنار برکهای نشسته بود و مشغول استراحت بود. ناگهان گاوی بزرگ و قوی به نزدیکی برکه آمد تا آب بنوشد. قورباغه با دیدن گاو، تحت تأثیر بزرگی و قدرت او قرار گرفت و با حسادت به خودش گفت: چرا من نمیتوانم مثل این گاو بزرگ و باابهت باشم؟ اگر بخواهم، میتوانم به همان اندازه بزرگ شوم!
قورباغه نفس عمیقی کشید و شروع کرد به باد کردن خودش. او با تمام توان خود را باد کرد تا بزرگتر به نظر برسد. پس از چند لحظه، از دوستانش که در برکه بودند پرسید: “آیا حالا به اندازه گاو بزرگ شدهام؟”
دوستانش با تعجب به او گفتند: نه، تو هنوز خیلی کوچکتر از گاو هستی.
قورباغه دوباره با نفسهای عمیقتر و تلاش بیشتری خودش را باد کرد. این کار را چندین بار تکرار کرد و هر بار از دوستانش میپرسید که آیا حالا شبیه گاو شده است یا خیر. اما پاسخ هر بار یکسان بود: نه، هنوز به بزرگی گاو نرسیدهای.
قورباغه که از حرفهای دوستانش ناامید و ناراحت شده بود، با حرص و آز بیشتری خود را باد کرد و آنقدر به این کار ادامه داد که سرانجام بدنش بیش از حد متورم شد و ترکید.
داستان بیست و ششم: گربه زاهد و موشها
روزی روزگاری، در روستایی، گربهای زندگی میکرد که بسیار پیری و ضعیف شده بود و دیگر توان شکار کردن موشها را نداشت. او که از گرسنگی به تنگ آمده بود، نقشهای کشید تا بتواند موشهای روستا را به چنگ آورد.
گربه به گوشهای از روستا رفت و وانمود کرد که در حال دعا و راز و نیاز است. او دستهایش را به حالت دعا بالا برد و چشمهایش را بست و خود را به شکل گربهای زاهد و پاک نشان داد. موشها که از دور این گربه را دیدند، ابتدا ترسیدند و محتاطانه به او نزدیک شدند تا مطمئن شوند که خطری برایشان ندارد.
یکی از موشها که شجاعتر از بقیه بود، جلو رفت و از گربه پرسید: ای گربه، تو چرا دیگر ما را دنبال نمیکنی و به شکار نمیپردازی؟
گربه با لحنی آرام و متواضعانه گفت: من دیگر از دنیا دل کندهام و به دنبال زندگی زاهدانه هستم. از این به بعد، نه تنها شما را شکار نمیکنم، بلکه آرزو دارم همه موجودات در صلح و آرامش باشند. من اکنون تنها برای شما دعا میکنم و میخواهم شما در آرامش باشید.
موشها که گربه را از قبل میشناختند، با شنیدن این حرفها ابتدا کمی شک کردند، اما گربه آنقدر نقش زاهد و مقدس را خوب بازی کرد که موشها آرام آرام به او اعتماد کردند. آنها از نزدیکی گربه عبور میکردند و خیالشان راحت بود که او دیگر خطری برایشان ندارد.
گربه برای مدتی به همین منوال پیش رفت و هر بار که موشی از کنارش رد میشد، بیسر و صدا او را شکار میکرد و میخورد. موشها که متوجه این موضوع نشده بودند، یکی یکی به دام گربه افتادند.
تا اینکه روزی، موشی دانا و زیرک متوجه ناپدید شدن تعداد زیادی از موشها شد. او با دقت به گربه و رفتارهای او نگاه کرد و فهمید که گربه از زهد و فریب استفاده کرده تا موشها را شکار کند. موش دانا بلافاصله به بقیه موشها هشدار داد و از آن روز به بعد، همه موشها با احتیاط بیشتری از کنار گربه عبور میکردند و دیگر فریب زهد و دعاهای او را نخوردند.
داستان بیست و هشتم: شغال و طاووس
در جنگلی بزرگ، شغالی زندگی میکرد که بسیار حیلهگر و فریبکار بود. او همیشه به دنبال فرصتی بود تا بدون زحمت از دیگر حیوانات سود ببرد. روزی از روزها، شغال به یک طاووس زیبا برخورد که پرهای رنگارنگ و زیبایی داشت و با غرور و اعتمادبهنفس در جنگل قدم میزد.
شغال که از دیدن زیبایی طاووس شگفتزده شده بود، به فکر افتاد که چگونه میتواند با او دوست شود و از او بهرهمند گردد. شغال به آرامی به طاووس نزدیک شد و با لحنی مهربان گفت: ای طاووس زیبا! تو واقعاً زیباترین پرندهای هستی که تاکنون دیدهام. آیا افتخار میدهی که با هم دوست شویم؟
طاووس که از این تعریفها و محبت شغال خوشش آمده بود، با او دوست شد و هر روز کنار هم وقت میگذراندند. شغال به طاووس میگفت: تو با این زیبایی و قدرتی که داری، نباید اینقدر تنها و دور از دیگران باشی. بیا تا نزد پادشاه جنگل، یعنی شیر برویم. من تو را به او معرفی میکنم و باعث میشوم که به عنوان نزدیکترین دوستش تو را در دربار نگه دارد.
طاووس که تا آن روز از بزرگی و جلال پادشاه جنگل چیزهای زیادی شنیده بود، بسیار مشتاق شد که به دربار شیر برود و در کنار او زندگی کند. اما نمیدانست که شغال در واقع نقشهای در سر دارد.
روز بعد، شغال و طاووس به سوی لانه شیر راه افتادند. شغال در میان راه به طاووس گفت: من باید ابتدا بروم و نزد شیر درباره تو صحبت کنم و رضایت او را جلب کنم. تو همینجا منتظر باش تا برگردم. طاووس با اشتیاق در انتظار ماند.
شغال به سوی لانه شیر رفت و نزد او گفت: پادشاه بزرگ، من پرندهای چاق و لذیذ پیدا کردهام که در همین نزدیکی است. کافی است که با من بیایید تا بتوانید به راحتی او را شکار کنید.
شیر که گرسنه بود و از این خبر خوشحال شده بود، همراه شغال به سمت طاووس رفت. وقتی به طاووس رسیدند، طاووس فهمید که شغال او را فریب داده و قصد داشته تا او را طعمه شیر کند. طاووس که بالهای قوی داشت، با سرعت از زمین بلند شد و به بالای درخت پرید و از دست شیر فرار کرد.
شیر از دست شغال عصبانی شد و با خشم به او گفت: چرا مرا به طعمهای رساندی که نمیتوانم آن را شکار کنم؟ و شغال را برای این حیلهگریاش تنبیه کرد.
داستان بیست و نهم: دوستی کبوتر و زاغ
روزی روزگاری، در کنار دشتی سرسبز و زیبا، کبوتر دانایی زندگی میکرد که دوستان بسیاری داشت. او هر روز در کنار دشت پرواز میکرد و زندگی آرامی داشت. روزی از روزها، کبوتر متوجه شد که زاغی در همان حوالی زندگی میکند و همیشه به نظر میرسد که تنهاست.
کبوتر به سراغ زاغ رفت و با او دوست شد. آنها روزها کنار هم بودند و از صحبت و دوستی با هم لذت میبردند. کبوتر که بسیار مهربان بود، تصمیم گرفت به زاغ یاد بدهد که چگونه میتواند با مهارتهای بیشتری غذا جمعآوری کند و در زندگی موفقتر باشد.
زاغ که به شدت تحت تأثیر مهربانی و دانایی کبوتر قرار گرفته بود، از او قدردانی کرد و هر روز بیشتر به این دوستی نزدیک میشد. زاغ روزها در کنار کبوتر پرواز میکرد و با کمک او یاد گرفت که چگونه بهراحتی دانهها و میوهها را پیدا کند و غذای خود را تأمین کند.
تا اینکه روزی اتفاقی عجیب رخ داد. کبوتر هنگام پرواز بر فراز دشت، در دام صیادی افتاد. او هر چه تلاش کرد، نتوانست خود را از دام رها کند. کبوتر که دیگر امیدی نداشت، با اندوه شروع به خواندن و دعا کرد.
زاغ که از دور صدای کبوتر را شنید، بلافاصله به سمت او پرواز کرد و وقتی کبوتر را در دام دید، بسیار ناراحت شد. زاغ به کبوتر گفت: دوست عزیز، نگران نباش. تو همیشه به من کمک کردهای و اکنون من هم در کنارت هستم. راهی برای آزاد کردنت پیدا خواهم کرد.
زاغ سپس با استفاده از منقار تیز خود شروع به جویدن طنابهای دام کرد و آنقدر تلاش کرد که بالاخره طنابها را پاره کرد و کبوتر را از دام رها کرد.
کبوتر که از این دوستی و وفاداری زاغ به شدت خوشحال شده بود، فهمید که دوستی واقعی در مواقع سختی خود را نشان میدهد. او از زاغ تشکر کرد و به او گفت: تو ثابت کردی که دوست واقعی هستی، و من همیشه قدردان این محبت تو خواهم بود.
داستان سی ام: بلبل و جغد
روزی روزگاری، در جنگلی سرسبز، بلبلی زیبا و خوشصدا زندگی میکرد. او هر روز صبح با صدای زیبا و دلنشین خود آواز میخواند و پرندگان و حیوانات دیگر را خوشحال میکرد. صدای او چنان دلنشین بود که همه حیوانات از دور و نزدیک جمع میشدند تا آواز او را بشنوند.
اما در گوشهای از جنگل، جغدی پیر و تنها زندگی میکرد که روزها خواب بود و شبها بیدار میشد. جغد به خاطر عادت شبزی بودنش، نمیتوانست از آواز زیبای بلبل بهرهمند شود، و برعکس، آواز صبحگاهی بلبل خواب او را مختل میکرد. جغد از این وضعیت بسیار ناراحت بود و هر روز بیشتر به بلبل حسادت میورزید.
یک روز، جغد تصمیم گرفت که به بلبل اعتراض کند. او به سراغ بلبل رفت و با عصبانیت گفت: تو چرا هر صبح آواز میخوانی و خواب مرا مختل میکنی؟ این آوازهای تو بیفایده است و کسی به آن نیازی ندارد. اگر کمی هم به فکر دیگران باشی، دیگر آواز نخواهی خواند.
بلبل که از حرفهای جغد ناراحت شده بود، با احترام پاسخ داد: دوست عزیز، من هر روز صبح آواز میخوانم تا شادی و امید را به جنگل بیاورم. بسیاری از حیوانات و پرندگان از صدای من لذت میبرند و روزشان را با نشاط آغاز میکنند. اگر تو بهخاطر عادتهای خودت از این صدا ناراحت هستی، این مشکل من نیست. هر کدام از ما رسالتی داریم و من رسالت خود را انجام میدهم.
جغد نمیخواست این پاسخ را بپذیرد، سعی کرد با سرزنش و طعنه بلبل را از خواندن منصرف کند. اما بلبل به سخنان جغد اعتنایی نکرد و هر روز صبح با همان صدای دلنشینش به آواز خواندن ادامه داد. به مرور، جغد متوجه شد که این تلاش او بیفایده است و دیگر نمیتواند خوابش را بهانهای برای محدود کردن بلبل کند. او در نهایت پذیرفت که هر موجودی در طبیعت وظیفه و جایگاه خاص خود را دارد.
دیدگاهتان را بنویسید