داستاننویسی دربارۀ طبیعت
در ابتدا، خوب است بدانیم برای داستاننویسی دربارۀ طبیعت چه موضوعهایی را باید در نظر بگیریم.
- توجه به جزئیات؛
- مشاهده مستقیم طبیعت؛
- ارتباط طبیعت با شخصیتها؛
- نمایش تغییرهای فصلی و محیطی؛
- اجتناب از کلیشهها؛
- پیوند معنوی یا فلسفی با طبیعت؛
- استفاده از طبیعت بهعنوان نماد.
موارد ذکرشده فاکتورهای مهم برای داستاننویسی درباره طبیعت هستند که در آموزش نویسندگی نیز بر این موارد بسیار تأکید میشود.
طبیعت، با تمام زیباییها و پیچیدگیهایش، همیشه الهامبخش نویسندگان بوده است. در داستاننویسی، طبیعت بهعنوان بستر اصلی نهتنها میتواند صحنههای زیبا را ترسیم کند، بلکه میتواند راهی برای نمایش احساسهای عمیق و کشمکشهای درونی شخصیتها باشد. این بستر طبیعی، در عین حال که زیباست، میتواند چالشهایی واقعی را برای شخصیتها ایجاد کند و آنها را به بازتاب و تغییر وادارد: مانند باد تند که درختان را خم میکند ولی آنها را قدرتمندتر میسازد.
8 نمونه داستاننویسی دربارۀ طبیعت
مطالعه نمونههایی از داستانهای کوتاه در موضوع طبیعت به نویسندگی در این زمینه کمک شایانی میکند. درادامه، 8 نمونه و الگو آورده شده است.
ماجراجویی در جنگل اسرارآمیز
روزگاری در جنگلی سرسبز و شگفتانگیز، حیوانات و پرندهها با هم در صلح و آرامش زندگی میکردند؛ اما این جنگل یک راز بزرگ داشت که هیچکس جرأت نمیکرد بهدنبال کشف آن برود. وسط جنگل، درختی بسیار قدیمی بود که همه به آن درخت جادو میگفتند. در افسانهها آمده بود این درخت میتواند آرزوهای قلبی هر کسی را که از میان آن میگذرد، برآورده کند. روزی، روباه کوچکی به نام نیکی که همیشه دوست داشت رازهای طبیعت را کشف کند، تصمیم گرفت به این ماجراجویی برود. نیکی به دوستانش گفت: «آیا دلتان میخواهد بههمراه من به این درخت جادویی بروید؟»
خرگوشی خجالتی به نام شاپرک و سنجابی پرشور به نام فلفل باهیجان قبول کردند و سهنفری راهی شدند. در طول راه، آنها با چالشهای مختلفی روبهرو شدند: رودخانهای پرعمق و بوتههایی تیغدار و مسیرهایی پرپیچوخم. اما با همکاری و دوستی، هر مانعی را پشت سر گذاشتند.
وقتی به درخت جادو رسیدند، هرکدام آرزویی داشتند. نیکی آرزو کرد جنگل همیشه سرسبز بماند و هیچوقت از بین نرود. شاپرک آرزو کرد شجاعتر شود و دیگر از کوچکترین صدا نترسد و فلفل آرزو کرد که بتواند از همه حیوانات بهتر از درختان بالا برود. درخت جادو با نسیمی ملایم پاسخ داد و گفت: «آرزوهای شما در دل جنگل ثبت شد. هرکدام از شما اگر به هم کمک کنید، به آرزوهایتان خواهید رسید.» آنها شادمانه به خانه برگشتند و از آن روز به بعد، نیکی و شاپرک و فلفل همیشه در کنار هم بودند و به همه حیوانات جنگل کمک میکردند. و اینگونه راز جنگل با دوستی و شجاعت کشف شد.
سفری به دنیای پروانهها
روزی روزگاری در چمنزاری پرگل، کرمی کوچک به نام ریزی زندگی میکرد. ریزی همیشه آرزو داشت بتواند پرواز کند و دنیای اطرافش را از بالا ببیند. او با خودش میگفت: «چه میشد اگر من هم میتوانستم مثل پروانهها پرواز کنم؟»
یک روز ریزی صدای وزوز بالهایی را شنید و دید پروانهای زیبا به نام پونه روی گلی نزدیک او نشسته است. ریزی با هیجان گفت: «پونه، من هم دوست دارم مثل تو پرواز کنم! چطور میتوانم پروانه شوم؟» پونه با لبخند گفت: «هرچیز زمان خودش را دارد، ریزی. اگر صبور باشی و باور کنی، روزی پروانه خواهی شد.» ریزی نمیتوانست این حرف را باور کند؛ اما تصمیم گرفت به حرف پونه گوش کند و صبور باشد. روزها گذشت و ریزی متوجه شد که بدنش تغییر میکند. او کمکم تبدیل به یک پیله شد. او در تاریکی پیله ماند و با خودش فکر کرد: «آیا واقعاً روزی میتوانم پروانه شوم؟»
پساز مدتی، یک روز صبح، نور خورشید از پیله به داخل تابید و ریزی حس کرد باید خودش را آزاد کند. با زحمت و تلاش، پیله را باز کرد و به آسمان نگاه کرد. ناگهان فهمید که بالهای رنگارنگ و زیبایی به دست آورده است! ریزی کوچک دیگر یک کرم نبود: او حالا پروانهای بود که میتوانست بهراحتی پرواز کند و از بالای گلها و چمنزارها به دنیا نگاه کند. از آن روز به بعد، او در کنار پونه و دیگر پروانهها به پرواز ادامه داد و فهمید که صبوری و امید همیشه به نتیجه خواهد رسید.
روزی که سنجاب پرنده شد
در جنگلی پرباران، سنجابی کوچک به نام تیله زندگی میکرد که آرزویی عجیب داشت: او میخواست پرواز کند! هر روز از درخت بالا میرفت و از آنجا به پرندههایی نگاه میکرد که با آزادی در آسمان میچرخیدند. تیله میگفت: «من هم میخواهم مثل پرندهها پرواز کنم.» دوست او، کلاغ سیاه به نام سیاهک که همیشه به تیله میخندید، گفت: «تیله، تو یک سنجابی! سنجابها پرواز نمیکنند.» اما تیله مصمم بود و تسلیم نشد.
یک روز، باد شدیدی در جنگل وزید و تیله که روی یکی از شاخههای بالایی درخت بود، ناگهان از شاخه جدا شد و در هوا چرخید. او دستانش را باز کرد و دید که باد او را به پرواز درمیآورد! تیله احساس کرد مثل پرندهای واقعی در هوا معلق است. البته که پرواز تیله طولی نکشید و او بهآرامی روی شاخهای دیگر فرود آمد؛ اما آن لحظه برایش شیرینترین لحظه زندگیاش بود. حالا او میدانست که سنجابها هم اگر دلشان را به دست باد بسپارند، میتوانند پرواز را تجربه کنند.
از آن روز به بعد، تیله به خودش ایمان بیشتری پیدا کرد و فهمید که بعضی آرزوها با کمی شجاعت و اراده ممکن میشوند.
باد و درخت تنها
در قله کوه دورافتادهای، درختی تنها ایستاده بود. شاخههایش بهسمت آسمان گسترده بودند و هر روز با وزش بادهای شدید میرقصید. بااینحال، هر پاییز وقتی بادها شدت میگرفتند، شاخههایش میشکستند و برگهایش به زمین میافتادند. درخت احساس میکرد هربار که مقاومت میکند، ضعیفتر میشود. او بهتدریج فهمید که برای بقا باید رفتار خود را تغییر دهد. پس تصمیم گرفت بهجای مبارزه با باد، با آن همراه شود. در بهار بعدی، زمانی که باد شروع به وزیدن کرد، درخت نه مقاومت کرد و نه شکسته شد.
او با باد حرکت کرد، خم شد و دوباره سر پا ایستاد. شاخههایش دیگر نمیشکستند، بلکه با وزش باد به رقص در میآمدند. او بهتدریج متوجه شد باد نه دشمن او، بلکه آموزگاری است که به او یاد داده چگونه با انعطافپذیری بهجای مقاومت، قویتر شود. با گذر زمان، درخت نهتنها زنده ماند، بلکه ریشههایش عمیقتر شد و بدنهاش محکمتر. باد که زمانی تهدید به نظر میرسید، اکنون به بخشی از زندگی او تبدیل شده بود و او را هر روز قویتر میکرد.
آواز شبانه جیرجیرکها
در شبهای تابستان، جیرجیرک کوچکی برای اولین بار صدایش را بلند کرد. صدایش نرم و ضعیف بود و به نظر نمیرسید که کسی بتواند آن را بشنود. بااینحال، او به خواندن ادامه داد، بدون اینکه بداند آیا صدایش تأثیری خواهد داشت یا نه. شبهای زیادی گذشت و او همچنان آواز میخواند. ناگهان، در یک شب خاص، صدای جیرجیرکهای دیگری به گوشش رسید. آنها یکی پس از دیگری به او پیوستند و سمفونیای از هزاران صدای کوچک ایجاد کردند که جنگل تاریک را پر کرد.
جیرجیرک کوچک متوجه شد که صدای او بهتنهایی ضعیف بود؛ اما وقتی با دیگران متحد شد، صدایش قدرتی بینظیر پیدا کرد. او آموخت که قدرت واقعی نهتنها در فردیت، بلکه در همکاری و اتحاد با دیگران نهفته است. این درس طبیعت بود: حتی صداهای بسیار کوچک میتوانند در کنار هم دنیایی از صدا و احساسات خلق کنند. در آن شب، صدای جیرجیرکها نهتنها جنگل را پر کرد، بلکه بهعنوان نمادی از همبستگی و زیبایی در جهان طبیعت درخشید.
ماهی و رودخانه
در رودخانهای پهناور، ماهی کوچکی با جریان آب بهسمت دریا پیش میرفت. او عاشق حس جریان آب بود؛ اما گاهی ترس از ناشناختهها او را وادار به شناکردن برخلاف جریان میکرد. هر بار که برخلاف جریان شنا میکرد، خستگی و ناامیدی به سراغش میآمد؛ اما او همچنان سعی میکرد که خود را از جریان طبیعی جدا کند. تا اینکه روزی تصمیم گرفت با جریان همراه شود و ببیند که چه چیزی در انتظارش است.
وقتی ماهی کوچک با جریان رود همراه شد، احساس آزادی کرد. او دیگر نگران نبود و اجازه داد که جریان او را به جلو ببرد. بعد از روزها و شبها، دریا در مقابل او نمایان شد. دنیایی وسیع و آرام و زیبا که پر از امکانهای جدید بود. ماهی کوچک فهمید که گاهی برای رسیدن به چیزی بزرگتر، باید اعتماد کرد و با جریان زندگی همراه شد. او درنهایت یاد گرفت که با اعتماد به مسیر طبیعی زندگی، میتوان به جاهای زیبا و ناشناختهای دست یافت.
دوستی درخت و پرنده
درختی بلند و تنومند سالها در دشتی وسیع بهتنهایی زندگی میکرد. با هر فصل، برگهایش میریختند و دوباره جوانه میزدند، اما او هیچ دوستی نداشت. روزی، پرندهای کوچک بر شاخههای درخت نشست و تصمیم گرفت که لانهاش را آنجا بسازد. پرنده هر روز با درخت صحبت میکرد و داستانهای سفرهایش را تعریف میکرد و درخت با گوشدادن به این داستانها احساس خوشحالی میکرد.
با گذر زمان، دوستی بین پرنده و درخت قویتر شد. هر بهار، پرنده بازمیگشت و دوباره لانهاش را روی شاخههای درخت میساخت. درخت که زمانی تنها بود، اکنون هر سال با بازگشت پرنده احساس خوشحالی و دوستی میکرد. این دوستی به او نشان داد که حتی در دل طبیعت بکر و دورافتاده، محبت و دوستی میتواند شکوفا شود و زندگی را زیباتر کند. هر سال، آنها با هم بهاری جدید را تجربه میکردند و درخت متوجه شد که عشق و دوستی میتواند تمام دشواریهای طبیعت را شیرین کند.
باران و گلهای کویری
در کویری خشک و بیآب و علف، زندگی تنها در قالب شن و خاک وجود داشت. مردم باور نمیکردند که این سرزمین بتواند روزی زنده شود. اما روزی، بارانی سیلآسا بر این کویر فرود آمد. آب بهسرعت در خاک فرو رفت و گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ اما آنچه زیر خاک پنهان بود، دانههایی بودند که سالها همین لحظه را انتظار میکشیدند.
بعد از چند روز، گلهای کوچک و رنگارنگ در سراسر کویر شروع به جوانهزدن کردند. این گلها که سالها در تاریکی خاک خفته بودند، در اولین فرصت بهدستآمده، زیباییشان را به جهان نشان دادند. این داستان یادآور این است که حتی در شرایط یسیار سخت، با کمی امید و بارقهای از فرصت، زندگی و زیبایی میتواند شکوفا شود و جهانی که به نظر مرده میرسید، به باغی شگفتانگیز تبدیل شود.
دیدگاهتان را بنویسید