داستان کوتاه جالب برای مدرسه
داستان کوتاه جالب برای مدرسه اغلب بسیار آموزنده است و کودک میتواند آنها را در مدرسه برای دوستانش تعریف کتد. بهطور کلی داستان کوتاه بهدلیل کمحجمبودن داستان بهخوبی پیام آموزنده خود را منتقل میکند. حتی دانشآموزان بهتر است برای اجرا در مدرسه از متن استندآپ کمدی برای اجرا در مدرسه نیز الگو بگیرند. در ادامه، هفت داستان کوتاه جالب برای مدرسه آورده شده است.
هفت داستان کوتاه جالب برای مدرسه
هفت داستانی که در ادامه ارائه میشوند، نتیجهگیریهای بسیار آموزنده دارند و خواندنشان خالی از لطف نیست.
داستان کوتاه اول: نیمکت آخر
در مدرسۀ راهنمایی پسرانۀ ما، همیشه نیمکتهای آخر کلاس جذابیت خاصی داشت. دانشآموزان در نیمکتهای جلو معمولاً مرتب و درسخوان بودند، ولی نیمکتهای آخر، جای کسانی بود که از هر فرصتی برای بازی و خنده استفاده میکردند؛ اما همهچیز با آمدن آقای کمالی، معلم جدید ریاضی، تغییر کرد.
آقای کمالی در اولین روز کلاس با دیدن این وضعیت فقط لبخندی زد و گفت: «فقط یک قانون دارم: هر کسی دوست داره نیمکت آخر بشینه، باید یک دلیل خوب داشته باشه.»
بچهها با خنده به هم نگاه کردند. محمد، یکی از بچههای نیمکت آخر، با شیطنت گفت: «آقای کمالی! ما اینجا خیلی راحتتر با هم صحبت میکنیم.» همه خندیدند؛ ولی آقای کمالی با جدیت گفت: «این دلیل خوبی نیست، محمد. برای حرفزدن، زنگ تفریح هست. اگه میخوای اینجا بشینی، باید دلیل بهتری بیاری.»
روز بعد، محمد و چند نفر از بچههای نیمکت آخر با حالتی جدی آمدند و گفتند: «آقای کمالی، ما میخوایم نیمکتمون رو نگه داریم؛ ولی قول میدیم که توی هر جلسه به سؤالهای ریاضی جواب بدیم.»
آقای کمالی از این شرط استقبال کرد و به آنها گفت: «عالیه! ولی این قانون رو یادمون باشه: هرکسی در هر جلسه جواب سؤال رو ندونه، باید به یکی از بچههای جلویی کمک کنه تا درس رو بهتر یاد بگیره.»
بچهها قبول کردند و از همان روز، نیمکت آخر کلاس که همیشه پر از شیطنت و خنده بود، به مکانی برای یادگیری بچهها در کنار هم تبدیل شد. هر جلسه آقای کمالی سؤالهای مختلفی میپرسید و هرکس جواب میداد، بچههای دیگر تشویقش میکردند.
مدتی گذشت و پیشرفت بچههای نیمکت آخر همه را شگفتزده کرد. حتی محمد که همیشه در درس ریاضی ضعیف بود، نمرهاش را بالا برد و در آزمونهای کلاسی موفق شد. او حالا به یکی از بچههای جلویی کمک میکرد و به آنها نکتههای درس را توضیح میداد.
در پایان ترم، آقای کمالی همۀ بچهها را جمع کرد و گفت: «میدونید، اینجا فقط درس ریاضی یاد نگرفتید، بلکه یاد گرفتید که چطور مسئولیتپذیر باشید و در کنار همدیگه رشد کنید.»
آن روز، بچههای نیمکت آخر فهمیدند که شیطنت و خنده جای خود را دارد؛ ولی وقتی پای یادگیری و رشد در میان است، باید مسئولیتپذیر باشند. از آن روز به بعد، نیمکت آخر برای همۀ بچههای کلاس نماد تلاش و پیشرفت بود و دانشآموزان یاد گرفتند به هر هدفی که میخواهند، با مسئولیتپذیری و پشتکار میتوانند برسند.
داستان کوتاه دوم: نامهای به خودم
در یک روز سرد زمستانی، آقای رستگار، معلم مشاور مدرسه، به کلاس ما آمد. او همیشه برنامههای خاصی برای ما داشت؛ اما اینبار تعدادی کاغذ سفید و پاکت نامه در دست داشت. بهمحض اینکه وارد کلاس شد، با لبخندی گفت: «امروز قراره کار متفاوتی انجام بدیم. هرکسی باید برای خودش نامهای بنویسه.»
بچهها کنجکاو و کمی گیج به همدیگر نگاه کردند. یکی از بچهها با خنده پرسید: «آقای رستگار، یعنی به خودمون نامه بنویسیم؟ برای چی؟»
آقای رستگار با لحنی آرام و مطمئن جواب داد: «بله، هرکسی نامهای به خودش مینویسه. در این نامه از آرزوها و هدفها و چیزی که الان براتون مهم هست، بنویسید. این نامهها رو تا سال بعد به شما نمیدم؛ ولی وقتی سال دیگه دوباره بخونیدشون، میفهمید که چقدر تغییر کردید.»
بچهها یکییکی شروع به نوشتن کردند. صدای خشخش قلمها، تنها صدایی بود که در کلاس شنیده میشد. هرکسی در نامهاش آرزوها و دغدغههایش را مینوشت. علی که همیشه دوست داشت فوتبالیست شود، در نامهاش از تلاش برای ورود به تیم مدرسه نوشت. رضا که نگران نمرههایش بود، از امیدش به پیشرفت در درسها گفت و من هم دربارۀ رؤیایم برای نویسنده شدن و خلق آثار تاثیرگذار جهانی، نوشتم.
بعد از تمامشدن نامهها، آقای رستگار همۀ نامهها را جمع کرد و در جعبۀ چوبی قدیمیای گذاشت. او گفت: «تا سال آینده، این نامهها رو نگه میدارم. امیدوارم وقتی دوباره اینها رو خوندید، متوجه بشید که چقدر به آرزوها و اهدافتون نزدیکتر شدید.»
روزها بهسرعت سپری شدند و ما غرق در زندگی روزمره و چالشهای مدرسه، بهتدریج نامهها را فراموش کردیم. تا اینکه یک سال گذشت و روزی دوباره آقای رستگار وارد کلاس شد و آن جعبۀ چوبی قدیمی را همراه خود آورد.
با هیجان نامههایمان را گرفتیم و هرکسی به گوشهای از کلاس رفت تا در تنهایی نامهاش را بخواند. وقتی نامهام را باز کردم و کلمههایی را دیدم که سال گذشته نوشته بودم، احساس عجیبی به من دست داد. به بعضی از آرزوهایم رسیده بودم و بعضیها هنوز نیاز به تلاش بیشتر داشت. علی لبخندی زد و با خوشحالی گفت: «من به تیم مدرسه راه پیدا کردم، درست همون چیزی که اینجا نوشتم!»
رضا بادقت نامهاش را خواند و گفت: «نمرههام خیلی بهتر شده، دقیقاً همونی که آرزو کرده بودم!»
آقای رستگار با لبخند به ما گفت: «دیدید؟ نوشتن آرزوها و هدفها روی کاغذ باعث میشه که شما همیشه اونها رو در ناخودآگاه ذهنتون به یاد داشته باشید و برای رسیدن بهشون تلاش کنید. هربار که احساس کردید از راه دور شدید، این نامهها رو به خودتون یادآوری کنید.»
همۀ ما فهمیدیم که این نامهها فقط تعدادی کلمه نبودند، بلکه مسیرهایی بودند که یک سال برای رسیدن به آنها تلاش کرده بودیم. از آن روز به بعد، هر سال همین کار را انجام میدادیم: نامهای به خودمان مینوشتیم و یک سال بعد، با اشتیاق به آن نگاه میکردیم تا بفهمیم چقدر برای تحقق آرزوها و هدفهایمان قدم برداشتهایم.
داستان کوتاه سوم: چالش لبخند
یک روز صبح، زنگ تفریح بود و همۀ بچهها طبق معمول در حیاط مدرسه سرگرم بازی و گپوگفت بودند. توی این شلوغی، آقای صبوری، معاون مهربان مدرسه، با لبخند به حیاط آمد و بچهها را دور خود جمع کرد. او همیشه ایدههای جالبی داشت و همه منتظر بودند ببینند اینبار چه نقشهای در سر دارد.
آقای صبوری با صدای بلند گفت: «امروز میخوایم چالش جدیدی رو شروع کنیم. اسمش رو میذاریم چالش لبخند!» بچهها کنجکاو به هم نگاه کردند. یکی از بچهها باتعجب پرسید: «چالش لبخند؟ یعنی باید همدیگه رو بخندونیم؟»
آقای صبوری خندید و گفت: «یهجورایی بله؛ ولی خیلی سادهتر از اون چیزیه که فکر میکنید. شما باید سعی کنید امروز به هرکسی که میبینید، حتی اگه اون رو خیلی خوب نمیشناسید، لبخند بزنید. فقط همین! این کار رو امتحان کنید و ببینید چه احساسی پیدا میکنید.»
بچهها فکر کردند این چالش خیلی ساده است؛ اما جذاب به نظر میرسید. پس تصمیم گرفتند از همان لحظه شروع کنند. علی که معمولاً جدی و کمحرف بود، تصمیم گرفت اولین نفر باشد. بهسمت یکی از همکلاسیهایی که خیلی با او صحبت نمیکرد، رفت و به او لبخند زد. همکلاسیاش اول تعجب کرد؛ اما بعد با لبخندی پاسخ داد. علی احساس کرد دلش گرم شد و چیزی در درونش تغییر کرد.
در ادامۀ روز، همه بچهها به هرکسی میدیدند لبخند میزدند، در راهرو و در حیاط و حتی در کلاس. خیلی از بچهها متوجه شده بودند حتی کسانی که با آنها کمتر دوست بودند یا چندان با هم جور نبودند، با دیدن لبخندشان، نرمتر و دوستانهتر برخورد میکنند. لبخندها کمکم مثل موجی در سراسر مدرسه پخش شدند. حتی بعضی از معلمها که همیشه جدی و سختگیر بودند، وقتی لبخند بچهها را دیدند، با مهربانی جوابشان را دادند.
بعد از گذشت یک هفته از چالش لبخند همه چیز تغییر کرده بود. بچهها فهمیده بودند که لبخندزدن به دیگران چقدر حال دل خودشان و دیگران را بهتر میکند. حتی دوستان جدیدی یافته بودند و کلاسهای درس صمیمیتر و دلپذیرتر شده بود.
در پایان هفته، آقای صبوری دوباره بچهها را جمع کرد و گفت: «خُب، فکر میکنم فهمیدید که چالش لبخند فقط یه بازی ساده نبود. با لبخندی کوچیک بهراحتی دنیای اطرافتون رو تغییر میدید. وقتی به کسی لبخند میزنید، به اونها حس بهتری میدید و این احساس خوب به خودتون برمیگرده. این یکی از جادوهای خیلی قوی در زندگیه.»
بچهها از آن روز به بعد یاد گرفتند که لبخند تأثیر بزرگی در زندگی دیگران و حتی خودشان دارد.
داستان کوتاه چهارم: دفتر یادداشت دوستها
زنگ تفریح بود و بچههای کلاس هفتم مثل همیشه در حیاط مدرسه دور هم جمع شده بودند. در این بین، سارا که همیشه ایدههای جالبی داشت، ناگهان دفترچهای رنگارنگ از کیفش بیرون آورد و با هیجان به دوستانش گفت: «بچهها، ایدهای دارم! بیایید این دفترچه رو تبدیل کنیم به دفتر یادداشت دوستها!»
همه با کنجکاوی به او نگاه کردند. نیلوفر که کنار سارا ایستاده بود، پرسید: «دفتر یادداشت دوستها؟ یعنی چی؟»
سارا با لبخندی گفت: «خیلی ساده است! هر روز، هرکس میتونه توی این دفترچه، چیزی دربارۀ یکی از دوستاش بنویسه. مثلاً دربارۀ چیزی که ازش خوشش میاد یا ازش قدردانی کنه یا حتی خاطرۀ خوبی که با هم داشتیم. هیچکس نمیدونه کی برای کی مینویسه؛ ولی هفتۀ آخر ترم دفتر رو باز میکنیم و با هم میخونیم.»
بچهها از این ایده خیلی خوششان آمد و همه با هم موافقت کردند. هرکس هر روز چیزهایی دربارۀ دوستانش یادداشت میکرد: بعضیها خاطرهای شیرین؛ بعضیها نکتهای بامزه؛ بعضیها ویژگی خوبی از دوستشان.
روزها گذشت و دفترچه پر از نوشتههای دوستانه و صمیمانه شد. این کار برای بچهها جذاب و سرگرمکننده بود با اینکه نمیدانستند چه کسی چه چیزی نوشته است. همه با اشتیاق منتظر بودند ببینند که وقتی دفترچه باز میشود، چه چیزهایی دربارۀ خودشان میشنوند.
سرانجام، هفتۀ آخر ترم و روزی که همه منتظرش بودند، فرا رسید. سارا دفترچه را به دست گرفت و گفت: «خب، وقتشه که دفتر یادداشت دوستها رو با هم بخونیم!»
همه با هیجان به دور سارا جمع شدند. او صفحه اول را باز کرده و شروع به خواندن کرد: «لیلا، همیشه وقتی غمگینی و همه فکر میکنن چیزی نمیگی، با لبخند کوچکی حال بقیه رو خوب میکنی. من ازت یاد گرفتم که چطور میشه حتی وقتی دلت گرفته، به بقیه امید بدی.»
لیلا که تا آن روز فکر میکرد کسی متوجه مهربانیهای کوچک او نیست، با لبخندی خجالتی به دوستانش نگاه کرد. یکی از بچهها گفت: «لیلا، واقعاً همینطوره! تو همیشه به همه انرژی میدی.»
سارا ادامه داد: «زهرا، تو همیشه اولین نفری هستی که وقتی کسی مشکلی داره، با اون حرف میزنی و کمکش میکنی. برای من خیلی مهمی و همیشه میدونم که میتونم روی تو حساب کنم.»
زهرا که تا آن روز خیلی از احساس بچهها نسبت به خودش خبر نداشت، با لبخند به جمع نگاه کرد. کمکم، سارا بقیۀ یادداشتها را خواند و هرکدام از بچهها فهمیدند که چقدر ویژگیهای خوب و مهربانیهای کوچکشان برای دوستانشان ارزشمند است.
آن روز، همۀ بچهها فهمیدند که دوستهایشان چقدر به آنها اهمیت میدهند و چه تأثیرهای کوچکی در شادی هم میگذارند. بعد از پایان خواندن دفترچه، سارا لبخند زد و گفت: «حالا دیگه همهمون میدونیم که کنار هم چه دوستیهای قشنگی داریم. امیدوارم این دفتر یادداشت، همیشه توی خاطرمون بمونه و هیچوقت از یاد نبریم که چقدر برای هم مهمیم.»
داستان کوتاه پنجم: گلدانهای کوچک کلاس ما
خانم حسینی، معلم علوم، همیشه سعی میکرد که درسها را بهصورت عملی و متفاوت به بچهها یاد بدهد. روزی وارد کلاس شد و همه را غافلگیر کرد: در دستانش چندین گلدان کوچک با بذرهای رنگارنگ بود.
خانم حسینی با لبخندی مهربان گفت: «بچهها، امروز قرار نیست فقط علوم یاد بگیریم. امروز میخوایم پروژۀ خاصی رو شروع کنیم!»
بچهها کنجکاو و هیجانزده به گلدانها خیره شدند. مریم که همیشه عاشق گل و گیاه بود، با هیجان پرسید: «خانم، این گلدونها رو برای چی آوردین؟»
خانم حسینی توضیح داد: «هرکدوم از شما امروز یک گلدان و چند بذر دریافت میکنه. وظیفۀ شما اینه که از امروز تا پایان ترم از این گلدون مراقبت کنید: بهش آب بدید و مراقبش باشید. این پروژه فقط یه درس علوم نیست، بلکه درس مهمی دربارۀ صبر و مسئولیتپذیری و مراقبته.»
بچهها گلدانهایشان را با شوق تحویل گرفتند و هرکدام از آنها نامی برای گلدان خود انتخاب کردند. مریم گلدانش را «رؤیا» نامید و نازنین اسمش را «شادی» و الهام اسمش را «امید» گذاشت.
هفتهها گذشت و بچهها هر روز با هیجان از گلدانهایشان مراقبت میکردند. بعضیها خیلی زود سبزی کوچک برگها را در گلدانشان دیدند: آنهایی که از ابتدا بذرهایی کاشته بودند که سریعتر رشد میکرد؛ اما برخی از بچهها که بذرهایشان دیرتر رشد میکرد، کمی ناامید شدند. نازنین که چند هفته منتظر مانده بود و هنوز تغییری در گلدانش ندیده بود، روزی با ناراحتی به خانم حسینی گفت: «خانم، بذر من رشد نمیکنه، فکر کنم خراب شده!»
خانم حسینی لبخند زد و گفت: «صبر کن، عزیزم. بعضی گیاهها برای رشد به زمان بیشتری نیاز دارن، مثل بعضی از اهداف ما در زندگی که باید برای رسیدن بهشون بیشتر تلاش کنیم و صبور باشیم.»
نازنین این حرف را با تمام وجود پذیرفت و با امید بیشتری از گلدانش مراقبت کرد. روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم همۀ بچهها رشد بذرهای کوچکشان را دیدند. آنها یاد گرفتند که با صبر و مراقبت حتی چیزهای کوچک هم ممکن است به موجودهای زیبایی تبدیل شوند.
وقتی ترم به پایان رسید، خانم حسینی از بچهها خواست که گلدانهایشان را به کلاس بیاورند و دربارۀ آنها صحبت کنند. هرکسی با افتخار گلدانش را روی میز گذاشت و دربارۀ مسیری که طی کرده بود تا گیاهش رشد کند، صحبت کرد. نازنین با خوشحالی گفت: «خیلی خوشحالم که صبر کردم؛ چون الان گلدون من پر از برگهای تازه شده. فهمیدم که صبر و پشتکار خیلی چیزها رو ممکن میکنه.»
خانم حسینی در پایان گفت: «این گلدانها یادآور اینه که با صبر و مراقبت و عشق میشه چیزهای کوچیک رو به موفقیتهای بزرگ تبدیل کرد. هروقت توی زندگی به چالشی برخوردید، به گلدانتون فکر کنید: به زمانی که برای رشدش گذاشتید و نتیجهای که به دست آوردید.»
داستان کوتاه ششم: قهرمانان کوچک
مدرسۀ ما هر سال یک مسابقۀ دو در حیاط مدرسه برگزار میکرد و این مسابقه یکی از رویدادهای بسیار هیجانانگیز سال تحصیلی بود. همۀ بچههای کلاس برای این مسابقه تمرین میکردند و هرکسی دوست داشت برنده شود و افتخار کلاس را به دست بیاورد. امیر که سریعترین دونده کلاس بود، همیشه برنده میشد و دوستانش او را بهعنوان بهترین دونده کلاس میشناختند.
اما امسال، آقای محمودی، معلم ورزش، قانون جدیدی برای مسابقه گذاشت. او اعلام کرد: «امسال مسابقه دو بهشکل تیمی برگزار میشه و هر تیم باید بهطور هماهنگ بدوه. اگر یک نفر عقب بمونه، تیم نمیتونه برنده بشه. پس بهجای سرعت فردی، همه باید روی همکاری و هماهنگی تمرکز کنید.»
بچهها که همیشه بهشکل فردی مسابقه داده بودند، در ابتدا گیج شدند. امیر و دوستانش تصمیم گرفتند یک تیم تشکیل دهند و امیر به آنها قول داد کمکشان کند تا همه با هم بهترین عملکرد را داشته باشند.
روز مسابقه فرا رسید. حیاط مدرسه پر از هیجان و شوروشوق بود. تیمها آماده بودند و آقای محمودی با سوتش شروع مسابقه را اعلام کرد. تیم امیر که اعضایش باانگیزه و پرانرژی بودند، با سرعت شروع به دویدن کرد؛ اما چند متری که دویدند، متوجه شدند یکی از اعضای تیمشان، علی، از بقیه کمی عقب افتاده است.
امیر و دوستانش کمی مکث کردند و به همدیگر نگاه کردند. میدانستند که اگر علی عقب بماند، تمام تیم ممکن است شانس برد را از دست بدهد. امیر ناگهان تصمیم گرفت که بهسمت علی برگردد و او را تشویق کند: «علی! ما با هم میدویم، ما با هم برنده میشیم.»
بقیه اعضای تیم هم با امیر همراهی کرده و همه در کنار علی شروع به دویدن کردند. با اینکه سرعتشان کمی کم شده بود، ولی همه با هماهنگی جلو رفتند. در نهایت، تیم امیر با همدلی و همراهی موفق شدند از خط پایان عبور کنند، اگرچه اولین تیم نبودند.
آقای محمودی که همه چیز را بادقت زیر نظر داشت، پس از پایان مسابقه بچهها را جمع کرد و گفت: «تیمی که اول به خط پایان رسید، فقط سریعترین تیم بود؛ اما قهرمانهای واقعی کسانی هستن که پشت همدیگه رو خالی نمیکنن و با هم میدوون. قهرمانی به معنای همکاری و پشتکار هست، نه فقط سرعت.»
سپس آقای محمودی به تیم امیر اشاره کرد و گفت: «قهرمانان واقعی امسال تیم امیر و دوستانش هستند.»
بچهها با لبخندی بزرگ به هم نگاه کردند. آنها فهمیدند که گاهی قهرمانی به معنی برندهشدن نیست، بلکه به معنی حمایت و همکاری است.
داستان کوتاه هفتم: زنگ خلاقیت
در مدرسه ما، هر هفته یک زنگ خلاقیت برگزار میشد که خیلی با کلاسهای دیگر فرق داشت. معلم زنگ خلاقیت، آقای صفری، همیشه با ایدههای عجیب و جدید وارد کلاس میشد و ماجراجوییهای جالبی برای بچهها تدارک میدید. یک روز، او با چالشی متفاوت وارد کلاس شد.
آقای صفری جعبهای بزرگ و سنگین آورد و گفت: «بچهها! امروز قراره در گروههای کوچک کار کنیم و هر گروه باید با استفاده از چیزهایی که در این جعبه پیدا میکنه، یک وسیله اختراع کنه.»
بچهها با هیجان به جعبه نزدیک شدند و وقتی آن را باز کردند، وسایل عجیبی درونش دیدند: چرخدندههای کوچک؛ سیمهای رنگارنگ؛ تکههای مقوا؛ پیچ و مهره؛ چند باتری قدیمی. سعید که همیشه عاشق کارهای مکانیکی بود، با هیجان گفت: «آقای صفری! قراره با اینها چی بسازیم؟»
آقای صفری لبخندی زد و گفت: «این بستگی به خلاقیت خودتون داره. هر گروه باید تصمیم بگیره که با این وسایل چی بسازه و در آخر ساختۀ خودش رو به کلاس معرفی کنه.»
بچهها به گروههای چهار نفره تقسیم شدند و کارشان را شروع کردند. هر گروه شروع به بررسی و بحث کرد تا ببیند چطور با این وسایل محدود، چیزی کاربردی و جالب بسازد. گروه سعید تصمیم گرفتند ماشین کوچکی بسازند. آنها چرخدندهها را بههم وصل کرده و سیمها را به باتریها متصل کردند. با هر قدمی که پیش میرفتند، ایدههای جدیدی به ذهنشان میرسید.
گروه دیگر که آرمان و دوستانش در آن بودند، تصمیم گرفتند پنکۀ کوچکی برای روی میز درست کنند. آنها از تکههای مقوا برای پرهها استفاده کردند و باتریها را بهگونهای به چرخدندهها وصل کردند که پرهها شروع به چرخش کند.
در پایان کلاس، هر گروه پروژهاش را به بقیه معرفی کرد. وقتی نوبت به گروه سعید رسید، آنها ماشین کوچکی را که ساخته بودند، روی زمین گذاشتند و ماشین با فشار دکمهای بهآرامی شروع به حرکت کرد. همه با شگفتی به ماشین نگاه کردند و از خلاقیت آنها حیرتزده شدند.
سپس نوبت به گروه آرمان رسید. آرمان پنکه کوچکشان را روشن کرد و با خنده گفت: «این برای روزهای گرم کلاس خیلی کارآمده!» همه بچهها و حتی آقای صفری خندیدند و از خلاقیت آنها لذت بردند.
بعد از اینکه همه گروهها کارهای خود را معرفی کردند، آقای صفری گفت: «تمرین امروز برای این نبود که وسیلهای کاربردی بسازید، بلکه هدفش این بود که به خودتون باور داشته باشید و بدونید که حتی با ابزار ساده و کوچک هم میشه چیزهای بزرگ و جذاب ساخت. همیشه خلاقیت شماست که باعث انجام کارهای جدید میشه.»
دیدگاهتان را بنویسید