داستان کوتاه پنج‌خطی کودکانه

از ویژگی‌های بسیار مهم در داستان کوتاه پنج‌خطی کودکانه این است که به شما کمک می‌کند در عین خلاصه‌بودن داستان، حس جذابیت قصه را به کودک القا کنید. داستان کوتاه این ویژگی را دارد تا پیش از خستگی کودک پیام قصه را به کودک منتقل کرده و تأثیر مثبت را به‌خوبی روی کودک بگذارد. همچنین، داستان‌های کوتاه از کتاب‌های قدیمی بسیار آموزنده هستند و اغلب در عین سادگی، پیام‌های پرباری را منتقل می‌کنند. موضوع برای داستان نویسی نیز هنگامی که مخاطب شما کودک باشد، باید بسیار بادقت انتخاب شود تا شما به‌سادگی بهترین تأثیر را بر کودک بگذارید. بنابراین، اگر قصد دارید تا خود داستان کوتاهی را بنویسید، حتماً باید موضوع‌های مناسبی را در نظر بگیرید.

15 داستان کوتاه پنج‌خطی کودکانه

در ادامه، پانزده داستان کوتاه و جذاب پنج‌خطی کودکانه را برای شما آورده‌ایم. برای آموزش نویسندگی و آشنایی با انواع داستان می توانید از منابع معتبر دیگر نیز استفاده کنید.

ماجراجویی بزغاله و دوست ابری‌

بزغاله کوچولو صبح که بیدار شده بود، سرش رو گرفته بود سمت آسمون و به ابرها نگاه می‌کرد. توی ابرها شکل‌هایی می‌دید و فکر می‌کرد که هر کدوم از اون‌ها یه دوست خوب برای بازی کردنن. ابری شبیه بزغاله توی آسمون دید و گفت: «هی، بزغاله ابری! دوست داری با من بازی کنی؟» بزغاله ابری گفت: «چرا که نه! فقط باید از چوپانمون اجازه بگیرم.» بزغاله کوچولو خوشحال شد و باهم شروع‌کردن به بازی و دویدن و جست‌وخیزکردن. هوا که کم‌کم تاریک شد، دل بزغاله کوچولو برای مامان بزی و بابا بزی تنگ شد. بزغاله ابری گفت: «بیا، ما تا خونه همراهت میایم.» بزغاله کوچولو وقتی رسید خونه، به مامانش گفت: «مامان، مامان! من دیگه دوست‌ آسمونی هم دارم!»

قصه بزغاله های ابری

داستان دوستی فیل و میمون زرنگ

یه روز توی جنگل سبز و قشنگ، فیلی کوچولو احساس تنهایی کرد و با خودش گفت: «چرا من یه دوست خوب ندارم؟» همین‌جوری که دنبال دوست خوب می‌گشت، رسید به درختی بلند و میمونی رو دید که داشت توی شاخه‌ها بالا پایین می‌رفت. فیل صدا زد: «میمون کوچولو، بیا با من دوست شو!» میمون که کمی ترسیده بود، گفت: «آخه تو خیلی بزرگی، من یه‌خورده می‌ترسم!» فیل با لبخند گفت: «نگران نباش! من مهربونم و اندازه ما اصلاً مهم نیست.» میمون بالاخره قبول کرد و شروع‌کردن با هم بازی‌کردن و دویدن تو جنگل. حیوان‌های دیگه هم که این دو تا دوست رو دیدن، یادگرفتن که دوستی ربطی به اندازه و شکل نداره. از اون به بعد، فیل و میمون همیشه باهم‌بودن و بهترین دوست‌های جنگل شدن.

داستان دوستی فیل و میمون زرنگ

مسابقه باد و خورشید و درس مهربونی

یه روز باد و خورشید تصمیم‌گرفتن با هم مسابقه بدن و ببینن کدوم یکی از اون‌ها می‌تونه کت یه مرد رو از تنش دربیاره. اول، باد با تمام قدرتش وزید و وزید؛ اما هرچی بیشتر باد می‌اومد، اون مرد کت خودش رو محکم‌تر می‌گرفت. نوبت خورشید شد: اون با آرامش شروع کرد به تابیدن و زمین رو گرم و گرم‌تر کرد. کم‌کم مرد که گرمش شده بود، کت خودش رو درآورد. باد از نتیجه خیلی تعجب کرد و از خورشید یاد گرفت که محبت و آرامش همیشه از زور و فشار بهتره. از اون روز به بعد، باد سعی کرد مهربون‌تر و آروم‌تر باشه.

داستان مسابقه باد و خورشید و درس مهربونی

موش کوچولو و دنیای تازه

روزی موش کوچولو تصمیم گرفت که از لونه‌ش بیرون بره و دنیای اطرافش رو ببینه. همین‌جوری که داشت جلو می‌رفت، خروس بزرگی رو دید که پرهای قرمز و نارنجی قشنگی داشت. موش کوچولو ترسید و سریع فرار کرد. کمی جلوتر، گربه خوشگلی رو دید که چشمای درخشان و دُم نرمی داشت. موش کوچولو خواست بهش نزدیک بشه؛ اما همون موقع مامانش اومد و گفت: «موش کوچولو، همیشه یادت باشه از روی ظاهر کسی درباره‌ش قضاوت نکنی. گربه برای ما موش‌ها خطرناکه؛ ولی خروس خطری نداره.» موش کوچولو که خیلی ترسیده بود، تصمیم گرفت همیشه به حرف مامانش گوش کنه و دیگه براساس ظاهر قضاوت نکنه.

داستان موش کوچولو و دنیای تازه

پسرک و فریاد گرگ

پسربچه بازیگوشی توی یه دهکده کوچیک زندگی می‌کرد و هر روز باید گوسفندهای روستا رو به چرا می‌برد. روزی، از سر بازیگوشی، فریاد زد: «گرگ! گرگ!» مردم روستا به کمکش اومدن؛ اما گرگی نبود. پسربچه هر روز این کار رو تکرار می‌کرد و بعد از چند روز، مردم روستا دیگه به حرفش توجه نمی‌کردن. یه روز، گرگ واقعی به گله حمله کرد و پسربچه هرچی فریاد زد، کسی به کمکش نیومد. گرگ چند تا از گوسفندها رو گرفت و پسربچه خیلی ناراحت شد. اون روز فهمید که دروغ‌گفتن کار خوبی نیست و به مردم قول داد که دیگه اونا رو بی‌دلیل نگران نکنه و همیشه راست بگه.

داستان پسرک و فریاد گرگ

جوجه اردک زشت

روزی توی مزرعه‌ای، چندتا جوجه از تخم بیرون اومدن که یکی از اون‌ها با بقیه فرق داشت. جوجه‌ها بهش می‌گفتن: «تو خیلی زشتی!» و باهاش بازی نمی‌کردن. جوجه اردک خیلی غمگین شد و تصمیم گرفت بره و جایی رو برای خودش پیدا کنه. اون به هر پرنده‌ای که می‌رسید، می‌پرسید: «آیا می‌تونم پیش شما باشم؟» اما همه به‌خاطر ظاهرش ازش دوری می‌کردن. بعد از گذشت چند ماه، وقتی جوجه بزرگ شد، تبدیل به یه قوی زیبا شد. حالا همه پرنده‌ها به زیبایی اون غبطه می‌خوردن. جوجه اردک زشت فهمید که ظاهر همه چیز نیست و نباید به‌خاطرش غمگین باشه.

داستان جوجه اردک زشت

خرگوش و لاک‌پشت

یه روز توی جنگل، خرگوش مغروری که خیلی سریع بود به لاک‌پشت گفت: «تو خیلی کندی، اصلاً نمی‌تونی با من مسابقه بدی!» لاک‌پشت آروم جواب داد: «منم می‌تونم باهات مسابقه بدم، ولی به‌جای سرعت، صبر دارم.» مسابقه شروع شد و خرگوش با سرعت دوید و با خود گفت: «من خیلی جلوترم، یه چرت کوچولو می‌زنم!» اما خرگوش که خوابیده بود، لاک‌پشت با صبر و حوصله به مسیر ادامه داد و به خط پایان رسید. وقتی خرگوش بیدار شد، دید لاک‌پشت برنده شده و فهمید که گاهی صبر بهتر از عجله است.

داستان خرگوش و لاک پشت

موش و شیر

روزی، شیر بزرگی توی جنگل خوابیده بود که یه موش کوچولو از روی بدنش رد شد. شیر بیدار شد و موش رو گرفت تا بخوردش؛ اما موش گفت: «خواهش می‌کنم منو نخور، یه روزی کمکت می‌کنم.» شیر خندید و موش رو رها کرد. چند روز بعد، شیر توی یه تله افتاد و نتونست بیرون بیاد. موش با دیدن شیر، سریع طناب‌ها رو جوید و اونو آزاد کرد. شیر فهمید که حتی کوچولوها هم می‌تونن به بزرگ‌‌ترها کمک کنن و از موش تشکر کرد.

داستان موش و شیر

پادشاه و سه نصیحت

یه روز، پادشاهی باهوش از سه نفر نصیحت خواست تا ببینه بهترین راهنمایی‌ رو کی می‌کنه. اولین نفر گفت: «همیشه تلاش کن و دست از کار نکش.» دومی گفت: «به دیگران احترام بذار و بهشون کمک کن.» نفر سوم گفت: «همیشه راستگو باش و دروغ نگو.» پادشاه به همه این حرف‌ها گوش داد و تصمیم گرفت همیشه مهربون، صادق و سخت‌کوش باشه. خیلی زود پادشاه به محبوب‌ترین حاکم سرزمینش تبدیل شد و فهمید که این سه نصیحت بهترین راه برای خوشبختی و رضایت بود.

داستان پادشاه و سه نصیحت

روباه و انگور

روزی، روباه گرسنه‌ای توی یه باغ انگور، خوشه‌های انگور رو بالای درخت دید و با خودش گفت: «این انگورها خیلی خوشمزه‌ن!» چند بار تلاش کرد که بپره و انگورها رو بگیره، اما نتونست. هر بار که پرید و نرسید، بیشتر عصبانی شد و آخرسر گفت: «اصلاً این انگورها ترش بودن، من اصلاً نمی‌خوامشون!» روباه که ناامید شده بود، از باغ بیرون رفت. این داستان به همه ما یاد می‌ده که به‌جای بهانه آوردن، باید سخت‌تر تلاش کنیم و ناامید نشیم.

قصه روباه و انگور

زنبور کوچولو و کار سخت

زنبور کوچولویی همیشه از کارکردن خسته می‌شد و دوست داشت وقتش رو به بازی بگذرونه. روزی از ملکه زنبورها پرسید: «چرا من باید این‌قدر کار کنم؟» ملکه جواب داد: «همه زنبورها با هم کار می‌کنن تا عسل درست کنن و تو هم عضوی از این کندوی بزرگ هستی.» زنبور کوچولو فکر کرد و گفت: «یعنی اگر من کار نکنم، کندوی ما عسل کمتری داره؟» ملکه سرش رو به‌عنوان تأکید تکون داد و لبخند زد. از آن روز، زنبور کوچولو فهمید که با کمک به دیگران می‌تونه کارهای بزرگ انجام بده و کندوی اون‌ها پُر از عسل شد.

قصه کودکان زنبور کوچولو و کار سخت

قصه درخت مهربون

درختی قدیمی و بزرگ وسط یه باغ زندگی می‌کرد و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کنه. روزی یه پرنده کوچولو به درخت گفت: «من جای گرم برای لونه ساختن ندارم.» درخت گفت: «بیا تو شاخ‌وبرگ من لونه بساز.» پرنده خوشحال شد و زیر شاخه‌های درخت لونه کرد. بعد از مدتی، بچه‌های پرنده هم از تخم بیرون اومدن و درخت بیشتر از همیشه احساس خوشبختی کرد. اون فهمید که با محبت‌کردن به دیگران خودش هم خوشحال‌تر می‌شه.

قصه کودکانه درخت مهربون

چاه آرزوها

روزی، پسر بچه‌ای یه چاه کوچولو پیدا کرد که می‌گفتن اگه آرزویی کنی، برآورده می‌شه. پسر با هیجان گفت: «ای کاش من اسباب‌بازی جدیدی داشتم!» اما هیچی نشد و چاه گفت: «تو باید برای آرزوهات تلاش کنی.» پسر که این حرف رو شنید، تصمیم گرفت با کارکردن و جمع‌کردن پول‌هاش، اسباب‌بازی بخره. بالاخره بعد از چند هفته تلاش، تونست آرزوش رو خودش برآورده کنه و متوجه شد که همیشه برآورده‌کردن آرزوها با تلاش خودش شیرین‌تره.

قصه بچگانه چاه آرزوها

ماهی و دریاچه خشک

ماهی کوچولویی توی دریاچه‌ای زندگی می‌کرد که پر از آب بود و همیشه از آب فراوونش لذت می‌برد. اما تو یه تابستون داغ، دریاچه شروع به خشک‌شدن کرد و ماهی کوچولو خیلی ترسید. اون از حیوون‌های جنگل کمک خواست و گفت: «ما اینجا بدون آب نمی‌تونیم زنده بمونیم.» حیوان‌ها با هم همکاری کردن و از چشمه‌های اطراف، آب به دریاچه آوردن. ماهی فهمید که همکاری و دوستی می‌تونه زندگی همه رو بهتر کنه و از دوستانش برای نجاتش تشکر کرد.

قصه بچگانه ماهی و دریاچه خشک

پروانه و کرم خاکی

روزی، پروانه‌ای زیبا توی باغ داشت بال‌بال می‌زد و از زیباییش لذت می‌برد. اون به یه کرم خاکی که نزدیکش بود گفت: «چرا تو مثل من بال‌های رنگی نداری؟» کرم خاکی ناراحت شد و خودش رو پنهون کرد. اما پروانه مدتی بعد یادش اومد که خودش هم زمانی کرم بوده و هنوز دوستای زیادی نداره.» اون به کرم گفت: «می‌خوای با هم دوست باشیم؟» کرم خوشحال شد و فهمید که مهم نیست چطور به نظر می‌رسی، مهم اینه که مهربون و دوست‌داشتنی باشی.

داستان بچگانه پروانه و کرم خاکی

2 دیدگاه

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید