قصه شبانه برای کودکان

قصه شبانه برای کودکان

وقتی شب می‌شه و کوچولوی خسته‌مون توی تختش دراز می‌کشه، یکی از بهترین راه‌ها برای آروم کردن ذهنش و آماده‌کردنش برای خواب، شنیدن یه قصه‌ی قشنگ و آرومه مثل مجموعه قصه شبانه برای کودکان یا داستان کوتاه پنج خطی کودکانه است. قصه‌های شبانه نه‌تنها بچه‌ها رو سرگرم می‌کنن، بلکه به رشد تخیل، یادگیری کلمات جدید و حتی آموزش مفاهیم اخلاقی ساده هم کمک می‌کنن. توی این مقاله، قراره یه مجموعه جذاب از قصه‌های شبانه مخصوص کودکان رو معرفی کنیم که هم برای پدر و مادرها کاربردیه، هم برای کوچولوها دوست‌داشتنی و شیرین.

مجموعه قصه شبانه برای کودکان

در ادامه می تونید مجموعه قصه شبانه برای کودکان رو بخونید.

داستان ماه خانوم و ستاره ی قهرقرو

روزی روزگاری، تو دل آسمون پرستاره‌ی شب، یه ماه قشنگ و مهربون زندگی می‌کرد به اسم ماه خانوم. ماه خانوم هر شب، با آرامش و لبخند می‌اومد وسط آسمون و به زمین نور می‌داد. اما اون تنها نبود، کلی ستاره‌ی کوچیک و بزرگ دور و برش بودن که باهاش بازی می‌کردن و با هم می‌درخشیدن.

داستان ماه خانوم و ستاره ی قهرقرو

بین همه‌ی اون ستاره‌ها، یه ستاره‌ی کوچولو بود که یه کم شیطون و یه کم غرغرو بود. اسمش بود ستاره قهرقرو. نه‌تنها سر هر چیزی قهر می‌کرد، بلکه گاهی از لج همه خاموش می‌شد و دیگه نمی‌درخشید! مثلاً اگه کسی بهش نمی‌گفت “چه خوشگل شدی امشب”، فوری اخم می‌کرد و می‌رفت یه گوشه‌ی آسمون قایم می‌شد.

یه شب، وقتی همه‌ی ستاره‌ها داشتن دور ماه خانوم حلقه می‌زدن و باهاش آواز می‌خوندن، ستاره‌ی قهرقرو وسط آواز گفت:
“من چرا همیشه باید ته صف باشم؟ من که از بقیه قشنگ‌ترم!”
ماه خانوم با مهربونی نگاهی بهش کرد و گفت:
“عزیز دلم، هر ستاره‌ای جای خودش رو داره. تو هم نور خودتو داری و می‌تونی بدرخشی. ولی اگه قهر کنی و بری یه گوشه، هیچ‌کی نمی‌فهمه چه نوری داری.”

ستاره قهرقرو دوباره اخم کرد و گفت:
“نه، من دیگه نمی‌درخشم! هر کی منو می‌خواد، بیاد دنبالم!”
و بعد، رفت ته آسمون، یه گوشه‌ی تاریک، پشت یه ابر قایم شد.

اون شب آسمون یه چیزی کم داشت. انگار دل آسمون گرفته بود. بچه‌هایی که همیشه قبل خواب به آسمون نگاه می‌کردن، با تعجب گفتن:
“مامان، یه ستاره نیست امشب!”
بعضی‌ها هم گفتن:
“آسمون یه کم غمگین شده!”

ماه خانوم که دید دل همه تنگ شده، یواشکی رفت سراغ ستاره قهرقرو.
“قشنگم، دیدی همه چقدر جایت خالی بود؟ دیدی نورت چقدر مهمه؟”
ستاره با چشمای گرد گفت:
“واقعاً؟ یعنی منو دوست دارن؟”
ماه خانوم خندید و گفت:
“بیشتر از اون چیزی که فکر کنی.”

ستاره کوچولو کم‌کم لبخند زد. اول یه کم کم‌رنگ، بعد کم‌کم نورش برگشت. با یه پرش کوچولو، از پشت ابر بیرون اومد و دوباره رفت بین بقیه‌ی ستاره‌ها. این بار، همه با هم آواز خوندن و ستاره‌ی قهرقرو هم با صدای بلند همراهی کرد. حالا دیگه فهمیده بود که هیچ‌کی کامل نیست، اما همه‌مون جای خاص خودمونو داریم.

از اون شب به بعد، ستاره‌ی کوچولو کمتر قهر می‌کرد، بیشتر می‌درخشید، و اگه هم دلش می‌گرفت، می‌رفت با ماه خانوم درد دل می‌کرد.

و اینطوری شد که آسمون شب، دوباره شد همون آسمون قشنگ و پرنور همیشه، با یه ستاره‌ی خوشحال و یه ماه خانوم مهربون که همیشه حواسش به دل کوچولوها بود.

و بچه‌هایی که هر شب به آسمون نگاه می‌کردن، دیگه خوب می‌دونستن که اون ستاره‌ی بامزه که چشمک می‌زنه، همون ستاره‌ی قهرقروئه که حالا با دل خوش می‌درخشه.

قصه علی و قالیچه ی جادویی مادربزرگ

روزی روزگاری، توی یکی از محله‌های قدیمی شهر یزد، یه پسر بچه‌ی بازیگوش و کنجکاو به اسم علی زندگی می‌کرد. علی عاشق دویدن تو کوچه‌پس‌کوچه‌ها، کشف کردن چیزای عجیب، و گوش دادن به قصه‌های مادربزرگش بود. یه مادربزرگ مهربون که همیشه عصرها توی ایوون خونه می‌نشست، نخودچی کشمش می‌ریخت تو کاسه‌ی گل‌سرخی و براش قصه می‌گفت.

داستان علی و قالیچه ی جادویی مادربزرگ

اما علی یه راز بزرگ توی دلش داشت. اونم این بود که عاشق پرواز بود. همیشه با خودش می‌گفت:
“کاش یه روز می‌تونستم مثل پرنده‌ها، از بالای بادگیرای یزد پرواز کنم و برم تا ته آسمون.”

یه شب تابستونی، وقتی علی مثل همیشه بعد از شام کنار مادربزرگ دراز کشیده بود و ستاره‌ها رو می‌شمرد، مادربزرگ گفت:
“علی جون، می‌خوای رازی رو بهت بگم که تا حالا به هیچ‌کس نگفتم؟”
علی با چشمای گرد شده گفت: “آره مامان‌بزرگ، بگو!”
مادربزرگ خم شد و با صدای آروم گفت:
“تو اون صندوقچه‌ی چوبی کنار طاقچه، یه قالیچه‌ی قدیمی هست. مال جوونی‌های منه. اما این قالیچه، فقط یه قالیچه‌ی معمولی نیست…”

دل علی رفت توی دهنش.
“چی؟ یعنی جادوییِ؟”
مادربزرگ خندید و گفت:
“اگه دلت پاک باشه و قصه‌های توی دلتو خوب بلد باشی، قالیچه خودش می‌فهمه و می‌برتت هر جا که بخوای.”

اون شب علی دیگه خوابش نبرد. تا صبح به قالیچه فکر می‌کرد. فرداش، یواشکی رفت سراغ صندوقچه. درشو باز کرد و یه قالیچه‌ی کوچیک با طرح‌های اسلیمی و رنگ‌های گرم پیدا کرد. با احتیاط بازش کرد، نشست روش، و با صدای بلند گفت:
“من می‌خوام برم بالای قله‌ی دماوند، ابرها رو از نزدیک ببینم!”
اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

ناراحت شد و با خودش گفت:
“شاید چون دلم اون‌قدرا پاک نیست…”
ولی همون موقع، یه صدای خش‌خش شنید. قالیچه آروم‌آروم از زمین جدا شد، مثل یه قایق سبک، شروع کرد به بالا رفتن. علی جیغ زد:
“واااای داره می‌ره بالا! مامان‌بزرگ راست می‌گفت!”

قالیچه از بالای حیاط پرید، از روی کوچه‌ها گذشت، از گنبد مسجدها رد شد، رفت بالا و بالاتر، تا رسید به جایی که کوه دماوند زیر پاش بود و ابرها دورش حلقه زده بودن. اون بالا، یه عقاب پیر اومد طرفش و گفت:
“سلام علی، تو همون پسرکی هستی که همیشه به آسمون نگاه می‌کردی، نه؟”

علی با ذوق گفت:
“آره، همیشه آرزوم بود بیام این بالا. شما کی هستین؟”
عقاب گفت:
“من نگهبان قله‌م. فقط دل‌های پاک می‌تونن بیان این بالا. حالا که اومدی، یه راز بهت می‌گم. هر وقت احساس کردی دلت سنگین شده، یه قصه بگو. قصه‌ها، دلتو تمیز می‌کنن.”

علی قول داد که دیگه هیچ وقت قصه گفتن رو فراموش نکنه. وقتی برگشت پایین، مادربزرگ با لبخند منتظرش بود.
“دیدی گفتم؟ قالیچه فقط دل پاکا رو با خودش می‌بره.”

از اون شب به بعد، علی هر شب قبل خواب، برای قالیچه قصه می‌گفت. قصه‌هایی که از دلش می‌اومدن، قصه‌هایی که توش مهربونی، دوستی، بخشش و رویا بود. و هر وقت دلش تنگ می‌شد برای بالا رفتن از آسمون، قالیچه زیر پاش باز می‌شد و می‌بردش تا جایی که فقط ستاره‌ها هستن.

و اینجوری بود که علی، پسر قصه‌گو، شد همسفر شب‌های قالیچه‌ی جادویی.

قصه گربه ی ناصرالدین شاه

روزی روزگاری، تو دل طهرون قدیم، توی یه خونه‌ی بزرگ و قدیمی که درش همیشه باز بود و بوی شمعدونی و چای تازه دمش کوچه رو برمی‌داشت، یه گربه‌ی خوشگل و باوقار زندگی می‌کرد به اسم نایب‌السلطنه. البته نه که خودش این اسمو انتخاب کرده باشه، نه! ناصرالدین شاه قاجار یه روز اومد به عموی علی‌اکبرخان – که صاحب خونه بود – گفت: «این گربه‌تون از همه‌ی درباریای من مؤدب‌تر و شیک‌تره! از امشب نایب‌السلطنه‌ست.»

قصه گربه ی ناصرالدین شاه

و از اون روز به بعد، اسمش شد نایب‌السلطنه. یه گربه‌ی چاق، خاکستری، سبیل‌کلفت که همیشه با ابهت از این سر حیاط تا اون سرش قدم می‌زد و هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد بچه‌گربه‌های بازیگوش بی‌نظمی کنن.

اما نایب‌السلطنه یه مشکلی داشت؛ هر شب خوابای عجیب می‌دید!
یه شب خواب می‌دید رفته توی دیگ آبگوشت، یه شب خواب می‌دید ناصرالدین شاه ازش خواسته بره هند دنبال ادویه، یه شب دیگه خواب دیده بود موش‌ها با قطار بخار فرار کردن و اون نتونسته جلوشونو بگیره!

تا این‌که یه شب، یه چیز خیلی عجیبی دید.

اون شب تابستون بود، باد ملایمی می‌اومد و حیاط با چراغ نفتی روشن شده بود. نایب‌السلطنه طبق معمول، بعد از یه بشقاب پلو با ته‌دیگ سیب‌زمینی، رفت زیر درخت توت دراز کشید. اما همین که چشماشو بست، یه نور عجیب همه‌جا رو گرفت. وقتی چشماشو باز کرد، دید جلوی درخت توت، یه جن کوتوله با عمامه‌ی سبز وایساده!

نایب‌السلطنه با صدای خمار گفت:
«تو کی هستی؟ تو کجای خوابی یا بیداری منی؟»
جن گفت:
«من جن آینه‌دارم! اومدم یه چیزی نشونت بدم.»

و بعد، با فوت کوچیکی، وسط حیاط یه آینه‌ی بزرگ ظاهر شد. نایب‌السلطنه که تا اون موقع فقط خودش رو توی آب حوض دیده بود، ذوق کرد. اما وقتی توی آینه نگاه کرد، چیزی دید که اصلاً انتظارشو نداشت.

خودش نبود.
یه گربه‌ی لاغر، خسته، با گوش‌های تا شده، تو کوچه پس‌کوچه‌های شوش، دنبال یه تیکه نون می‌دوید.
جن گفت:
«اگه تو این‌قد مغرور بمونی و به بچه‌گربه‌ها چیزی یاد ندی، آخرش این می‌شی.»

دل نایب‌السلطنه لرزید. با خودش گفت:
«من که همیشه فقط می‌خواستم نظم برقرار باشه. اما شاید زیادی سخت‌گیر بودم.»

اون شب، وقتی از خواب بیدار شد، هوا هنوز تاریک بود. ولی بلافاصله بلند شد و رفت سمت انباری، جایی که همیشه بچه‌گربه‌ها قایم می‌شدن.
برای اولین بار، با صدای آروم گفت:
«بیاید بیرون بچه‌ها، بیاید بازی کنیم. من یه قصه بلدم که از ناصرالدین شاه شنیدم!»

بچه‌گربه‌ها با چشمای گرد اومدن بیرون و دیدن که نایب‌السلطنه دیگه اون گربه‌ی اخمو نیست.
از اون شب به بعد، هر شب دور هم جمع می‌شدن، نایب‌السلطنه براشون قصه می‌گفت، از ماجراجویی‌هاش، از قصر شاه، از قالی پرنده‌ای که یه بار روش خوابش برده بود.

و بچه‌گربه‌ها، با لبخند، کنار اون به خواب می‌رفتن.
گربه‌ای که یاد گرفته بود گاهی لازمه به‌جای دستور دادن، قصه گفتن بلد باشی.

داستان حسنک و بز زنگوله پا

روزی روزگاری، تو یکی از روستاهای سرسبز شمال ایران، پسر بچه‌ای زندگی می‌کرد به اسم حسنک. حسنک، پسر زرنگ و مهربونی بود که با مادرش توی یه خونه‌ی کوچیک زندگی می‌کردن. باباش چند سال پیش از دنیا رفته بود و حالا حسنک مرد خونه شده بود. صبحا می‌رفت کمک همسایه‌ها، عصرها هم با حیووناشون بازی می‌کرد. اما یه چیزی بود که از همه بیشتر دوستش داشت: بز زنگوله‌پا.

داستان حسنک و بز زنگوله

بز زنگوله‌پا یه بز سفید با چشمای درشت قهوه‌ای و یه زنگوله‌ی طلایی دور گردنش بود که با هر قدمش، صدای قشنگی توی روستا می‌پیچید. هر کی صدای زنگشو می‌شنید، لبخند می‌زد و می‌گفت:
“حسنک داره میاد!”

حسنک با این بز جون‌جونیش کلی خاطره داشت. صبحا می‌بردش چرا، غروب می‌بردش لب رودخونه، شب‌ها هم قبل خواب براش قصه می‌گفت.
اما یه روز، اتفاقی افتاد که همه چی رو عوض کرد.

اون روز، حسنک رفته بود کمک مش کریم که گاوش زاییده بود. بز زنگوله‌پا هم توی حیاط تنها مونده بود. درِ خونه یه‌کم باز مونده بود و بز، وسوسه شد بره بیرون. صدای باد و برگ درخت‌ها که به هم می‌خوردن، دلشو برد.
رفت، رفت، رفت… تا رسید ته روستا، لب جنگل.

اونجا یه روباه مکار، پشت درختا قایم شده بود. تا بز زنگوله‌پا رو دید، آب از دهنش راه افتاد. با خودش گفت:
“به به! امشب شام خوشمزه‌ای دارم.”

اما همون موقع، حسنک که برگشته بود خونه و دیده بود بزش نیست، با دل نگران دوید سمت جنگل.
تو دل شب، با صدای بلند داد می‌زد:
“بز زنگوله‌پااااا، کجایی؟ نترس، من اومدم!”
صدا توی کوه‌ها پیچید، ولی جوابی نیومد.

حسنک که فهمید روباها ممکنه پیداش کنن، بلند گفت:
“بز زنگوله‌پا! اگه صدای منو می‌شنوی، زنگوله‌تو تکون بده تا بیام دنبالت!”
همه جا ساکت بود، تا این‌که از دور، صدای خفیف زنگوله اومد… دینگ دینگ… دینگ دینگ…

حسنک راهو پیدا کرد. رسید به جایی که روباه کمین کرده بود. با چوبی که دستش بود، محکم کوبید زمین و با شجاعت داد زد:
“دست از سر بز من بردار، وگرنه با بزرگت طرفی!”
روباه که دید حسنک جدیه، دمشو گذاشت رو کولش و فرار کرد.

بز زنگوله‌پا از پشت بوته‌ها پرید بیرون و دوید سمت حسنک. اون لحظه، دل هردوشون آروم شد.
حسنک با مهربونی سر بز رو نوازش کرد و گفت:
“قول بده دیگه تنهایی از خونه نری بیرون، دل منو نلرزون.”
بز هم زنگولشو تکون داد، یعنی باشه!

اون شب، وقتی دوباره به خونه برگشتن، حسنک با دل خوش کنار بز دراز کشید و گفت:
“هیچ‌چیزی تو دنیا اندازه این‌که تو کنارمی، خوشحالم نمی‌کنه.”

و از اون شب به بعد، بز زنگوله‌پا هیچ‌وقت بی‌اجازه از خونه بیرون نرفت. و حسنک هم یاد گرفت که همیشه در خونه رو خوب ببنده، حتی اگه عجله داشته باشه.

قصه آبتین و کوزه ی آرزوها

روزی روزگاری، توی یه روستای قدیمی کنار کوه‌های زاگرس، پسربچه‌ای زندگی می‌کرد به اسم آبتین. آبتین پسر کنجکاو و خیال‌پردازی بود. همیشه دنبال ماجراجویی و کشف چیزای تازه بود. از اون بچه‌هایی که وقتی بقیه دنبال توپ و بازی‌ان، اون دنبال رد پای مارمولک‌ها می‌گشت یا می‌رفت بالای درخت تا ببینه ابرها از کجا میان.

قصه آبتین و کوزه ی آرزوها

یه روز داغ تابستون، وقتی همه‌ی بچه‌ها زیر سایه‌ی درخت‌ها هندونه می‌خوردن، آبتین راه افتاد سمت تپه‌ی پشت روستا. مادربزرگ همیشه می‌گفت اون تپه یه راز بزرگ داره، اما کسی تا حالا جرئت نکرده بره بالا.

آبتین با خودش گفت:
«راز؟ خب من باید کشفش کنم دیگه!»

رفت و رفت، تا رسید بالای تپه. اون بالا یه چاله‌ی خاکی بود که روش پر از برگ و خاکستر خشک شده بود. آبتین شروع کرد به کنار زدن خاک‌ها. یهو دستش خورد به یه چیز سفت. با دقت کند و کند، تا یه کوزه‌ی سفالی کوچولو از دل خاک بیرون اومد.

کوزه قدیمی بود، با نقش و نگارهای ایرانی. روی بدنه‌اش نقش خورشید، شیر و گندم حک شده بود. آبتین دلش ریخت پایین. با خودش گفت:
«نکنه همون کوزه‌ی آرزوها باشه که مامان‌بزرگ می‌گفت؟»

یادش اومد که یه بار مادربزرگ تعریف کرده بود که قدیما کوزه‌ای بوده که هر کی با دل پاک ازش آرزو می‌کرد، آرزوش برآورده می‌شد. اما فقط یه بار. فقط یه آرزو.

آبتین کوزه رو بغل گرفت و با دل پر از خیال دوید سمت خونه. تو راه از خودش پرسید:
«چی آرزو کنم؟ یه دوچرخه؟ یه اسب واقعی؟ یا یه خونه‌ی بزرگ برای مامان؟»

شب که شد، آبتین کوزه رو گذاشت کنار بالشش و زل زد بهش. بعد آروم گفت:
«من دلم می‌خواد مامانم دیگه غصه نخوره…»

ناگهان، یه نور آبی از کوزه بلند شد. اتاق پر شد از گرمای نرم. صدایی آروم تو گوشش پیچید:
«آرزوت پذیرفته شد، پسر دل‌پاک…»

فردا صبح که بیدار شد، مامانش داشت می‌خندید. لباش پر از لبخند بود، چشم‌هاش برق می‌زد. می‌گفت یه نامه از شهر براش اومده. یه خاله‌ی قدیمی که مدت‌ها خبری ازش نبود، حالا پیدا شده بود و براش کار و خونه تو شهر جور کرده بود.

مامان آبتین گفت:
«انگار بالاخره نوبت خوشبختی ما هم شده، آبتین جان.»

آبتین فقط لبخند زد و نگاهی به کوزه کرد که دیگه خاموش و بی‌نور کنار طاقچه نشسته بود. دیگه ازش نور نمی‌اومد. اما آبتین می‌دونست کوزه کارشو کرده.

اون شب، آبتین زیر نور ماه به کوزه نگاه کرد و با خودش گفت:
«کوزه‌ها همیشه پر از آب نیستن، بعضیاشون پر از امیدن…»

قصه کلک مرغابی علی کوچولو

روزی روزگاری، توی محله‌ای قدیمی وسط تهران، پسربچه‌ی بازیگوشی زندگی می‌کرد به اسم علی کوچولو. علی یه پسر کنجکاو و سرزنده بود، از اون بچه‌هایی که همه‌ی اهل محل می‌شناختنش. همیشه یا توپ پلاستیکی زیر بغلش بود، یا یه پاکت بادبادک رنگی توی دستش. ولی یه چیزو از همه بیشتر دوست داشت: رفتن پیش بابا بزرگ توی حیاط خلوت ته کوچه.

قصه کلک مرغابی علی کوچولو

بابابزرگ علی، پیرمرد مهربونی بود با ریش سفید و عینک ته‌استکانی که عاشق قصه گفتن بود. توی حیاطش یه حوض کوچیک بود که توش دوتا مرغابی زرد می‌چرخیدن و با هم قُر قُر می‌کردن. علی اسم اون دوتا مرغابی رو گذاشته بود: “کلک” و “مرغابی”. یه شوخی بامزه‌ی بچگونه که همیشه لبخند به لب بابابزرگ می‌آورد.

اما یه روز صبح، وقتی علی رفت سراغ مرغابی‌ها، دید فقط یکی‌شون توی حوضه.
داد زد:
«بابابزرگ! کلک نیست! مرغابیه تنهاس!»

بابابزرگ با صدای آرومی گفت:
«علی جان، فکر کنم کلک رفته یه جای دور. شاید دنبال ماجراجویی یا شاید قهر کرده.»

علی اخم کرد.
«کلک اگه قهر کرده باشه، منم قهرم!»

اون روز، علی تصمیم گرفت دنبال کلک بگرده. با یه نون بربری توی کوله، یه بطری آب و یه نقشه که خودش با مداد کشیده بود، راه افتاد. از کوچه پس‌کوچه‌ها گذشت، از کنار نونوایی، از جلوی مدرسه‌ای که هنوز تعطیل بود. تا رسید به پارک بزرگ شهر.
اون‌جا، کنار برکه‌ی مصنوعی، یه مرغابی نشسته بود. علی با ذوق گفت:
«کلک! خودتی؟»

اما مرغابی فقط سرشو تکون داد و قُر قُر کرد. علی نشست کنارش. گفت:
«اگه تو کلک باشی، باید بدونی من عاشق نون بربری با ته دیگم!»

مرغابی دوباره قُر قُر کرد و سرشو به شونه‌ی علی زد.
دل علی گرم شد.
«آره خودتی… ولی چرا رفتی؟»

یه پیرمرد غریبه که اون اطراف نشسته بود، رو به علی کرد و گفت:
«بعضی وقتا حتی مرغابی‌ها هم دلشون می‌گیره، می‌رن دنبال یه گوشه‌ی آروم. ولی اگه دوست واقعی داشته باشن، برمی‌گردن.»

علی سرشو پایین انداخت. بعد از چند دقیقه بلند شد، مرغابی رو بغل کرد و گفت:
«بریم خونه. مرغابی دیگه دلش برات تنگ شده.»

وقتی رسیدن خونه، بابابزرگ کنار حوض نشسته بود و داشت دونه می‌پاشید. مرغابی دوم وقتی کلک رو دید، دور حوض دوید و هی بالا و پایین پرید.
علی گفت:
«قول بده دیگه قهر نکنی کلک. اگه دلت گرفت، بیا بغلم، با هم قصه می‌سازیم.»

از اون روز به بعد، علی هر شب یه قصه برای کلک و مرغابی می‌ساخت. قصه‌هایی از شهرهای دور، از دریاچه‌های پرماهی، از درخت‌هایی که حرف می‌زنن.

و هر وقت یکی‌شون دلگیر می‌شد، فقط کافیه یه قُر قُر آروم بکنه تا بقیه بفهمن وقتشه دوباره کنار هم بشینن و قصه بگن.

قصه پسته خندونِ باغِ آقاجون

توی دل یه روستای آروم نزدیک کرمان، جایی که آفتاب همیشه گرم می‌تابه و باد، بوی خاک و گل و پسته میاره، یه باغ بزرگ بود. باغی که همه بهش می‌گفتن باغِ آقاجون. وسط این باغ، یه درخت پسته‌ی پیر و پُربار بود که شاخه‌هاش تا دل آسمون رفته بود. اما عجیب‌ترین چیز این باغ، نه درختاش بودن، نه سبزیاش، نه حتی اون تخت قدیمی زیر درخت توت. عجیب‌ترینش، یه دونه پسته بود. یه پسته‌ی کوچولوی خندون، که همیشه یه لبخند روی پوست ترک‌خوردش داشت.

قصه پسته خندونِ باغِ آقاجون

اسمش بود پسته خندون.

پسته خندون با همه فرق داشت. نه فقط چون همیشه می‌خندید، بلکه چون دلش می‌خواست دنیا رو ببینه، از روستا بره بیرون، بره شهر، بره کوه، بره دریا. خلاصه، دنبال ماجراجویی بود.

یه شب که باد می‌وزید و آسمون پرستاره بود، پسته خندون آروم از شاخه جدا شد. با نسیم نرم، غل خورد، چرخید، چرخید، افتاد کف دست محمدرضا کوچولو، نوه‌ی آقاجون که همیشه توی باغ بازی می‌کرد.

محمدرضا پسته رو برداشت و گفت:
«واااای چه بامزه‌ای! تو چرا می‌خندی؟»

پسته خندون بی‌صدا لبخند زد. دل محمدرضا گرم شد. گذاشتش توی جیبش و گفت:
«تو رو می‌برم همه‌جا. با هم دوست می‌شیم، باشه؟»

از اون روز، محمدرضا هر جا می‌رفت، پسته خندون همراهش بود. توی مدرسه، ته کیفش قایم می‌شد؛ توی بازار، توی جیبش می‌نشست؛ حتی موقع خواب، می‌ذاشتش کنار بالش.

اما یه روز، وسط شلوغی بازار، موقعی که محمدرضا با باباش رفته بود برای خرید شب یلدا، پسته خندون از جیبش افتاد. لای درز سنگفرش‌های قدیمی گم شد.

محمدرضا وقتی فهمید، دلش ریخت. گفت:
«پسته خندون گمم شده!»

همه‌ی بازار رو گشت. زیر فرش‌ها رو دید، کنار گاری‌ها رو گشت، حتی توی گلدون‌های کنار مغازه‌ها رو هم نگاه کرد. ولی از پسته خندون خبری نبود.

دل محمدرضا گرفته بود. شب که رسید خونه، زیر لحاف رفت و گفت:
«کاش هیچ‌وقت نمی‌بردمت بیرون…»

اما همون شب، یه اتفاق عجیب افتاد. توی خواب، دید که پسته خندون وسط یه دشت بزرگ وایساده، دورش پر از پسته‌های دیگه‌ست، همه با لبخند.

پسته خندون گفت:
«ناراحت نباش محمدرضا، من رو بردی دنیا رو دیدم. حالا نوبت اینه که لبخندمو به بقیه بدم. من اینجام تا پسته‌های دیگه یاد بگیرن بخندن، حتی اگه کوچولو باشن!»

صبح که محمدرضا بیدار شد، لبخند زد. حس کرد پسته خندون هنوز باهاشه. شاید توی جیبش نبود، ولی توی دلش بود.

و از اون روز به بعد، محمدرضا هم یه چیز یاد گرفته بود:
گاهی وقتا، بعضی چیزا نمی‌مونن تا همیشه کنارت باشن، ولی لبخندشون، توی دلت موندگاره.

دیدگاهتان را بنویسید