متن استندآپ‌کمدی دربارۀ خانواده

استندآپ‌کمدی دربارۀ خانواده یکی از موضوع‌های پرطرفدار و جذاب در دنیای کمدی است. متن استندآپ‌کمدی دربارۀ خانواده باید دارای نقاط اوج و فرود جذابی باشد. نویسندگی استندآپ‌کمدی باید طبق اصولی پیش برود که در هر لحظه از استندآپ شما، مخاطب خاطره‌های گذشته خود را مرور کند و اجرای شما برای آن شخص خوشایند باشد.

همچنین می توانید برای اجرای متن استندآپ کمدی در مورد فوتبال، مطالب مربوط به این مقاله را نیز مطالعه کنید.

متن استندآپ‌کمدی دربارۀ خانواده: خانواده و غذاخوردن

سلام! خیلی خوشحالم که می‌بینمتون. امروز می‌خوام دربارۀ یکی از تجربه‌های خیلی عجیبی حرف بزنم که در هر خانواده‌ای رخ می‌ده: غذاخوردن در جمع خانواده!

اگه تا حالا با خانواده‌تون سر یه میز غذا خوردید، حتماً می‌دونید که این ماجرا فقط یه خوردن غذا ساده نیست: یه جنگ واقعیِ راهبردی و سیاست‌مدارانه‌ست! (استراتژی و دیپلماسی!)

میز غذا: میدان نبرد

غذاخوردن تو خونه ما مثل جنگ جهانی سومه. فقط به‌جای تانک و اسلحه، قاشق و چنگال داریم! همیشه هم یه نفر هست که تو این نبرد پیروز می‌شه: معمولاً اون کسیه که کنار قابلمه نشسته! آدم‌های نزدیکِ قابلمه مثل سربازهای خط مقدم‌ان. دسترسی مستقیم به منابع دارن. هر قاشقی که برمی‌دارن، مثل برداشتن یه تیکه طلاست!

حالا بیاید یه صحنه از غذاخوردن تو خانواده رو تصور کنیم. همه دور میز نشستن. مامان غذا رو میاره وسط میز. همه با چشم‌های برق‌‌زده منتظرن. غذا رو که بذاره زمین، انگار صدای سوت شروع مسابقه شنیده می‌شه.

بابام مثل فرمانده ارتش می‌شینه. همیشه نگاهی می‌ندازه به همه و می‌گه: «ببینم، کسی چیزی نمی‌خواد؟» بعد بدون این‌که منتظر جواب بمونه، خودش اولین لقمه رو می‌گیره. اون لحظه، همه دست به کار می‌شن. قاشق‌ها به‌سمت بشقاب‌ها شلیک می‌شن. مامان نگاهی به من می‌ندازه و می‌گه: «آروم‌تر، مهمون که نداریم!» ولی انگار این نگاه‌ها هیچ اثری نداره. همه تو دل‌شون دارن می‌گن: «مگه می‌تونیم صبر کنیم؟!»

مامان: فرمانده کل عملیات

مامان‌ها همیشه مدل خاصی از سرو غذا دارن. اونا مثل سرلشکرایی هستن که هم‌زمان باید مراقب باشن غذای همه به‌موقع و به‌اندازه برسه. ولی آیا خودشون همون‌قدر از غذا می‌خورن؟ نه! اون‌ها یه بشقاب خیلی کوچیک دارن و بعدش می‌گن: «من خیلی گرسنه نیستم، شما بخورید!»

ولی به من بگید، چجوری ممکنه؟! مامانِ من کل روز تو آشپزخونه بوده و حالا که وقتشه خودش غذا بخوره، می‌گه گرسنه نیست! انگار غذای واقعی مامانا همون انرژی شگفت‌انگیزیه که از نگاه‌کردن به بچه‌ها موقع خوردن می‌گیرن.

پدر: منتقد بزرگ غذا

پدرها معمولاً سر میز غذا نقش دیگه‌ای دارن: اونا منتقد غذای خونگی‌ان! هر غذایی که روی میز بیاد، بابام مثل داور مسابقۀ سرآشپزهای برتر شروع می‌کنه به تحلیل. «آها، این قرمه‌سبزی رو یه کم تندتر می‌کردی بهتر بود!» یا مثلاً «برنج یه کم سفت شده، دفعه بعد آبشو بیشتر کن!»

اینجاست که مامان با نگاهی خیره به بابام زل می‌زنه و با همون نگاه می‌گه: «خودت بیا درست کن!» ولی بابا سریع موضوع رو عوض می‌کنه: «نه، نه… منظورم این بود که تو همیشه عالی درست می‌کنی، فقط پیشنهاد بود!»

اما می‌دونید جالب‌ترین بخش ماجرا چیه؟ باباها تو نقد غذا استادن؛ ولی وقتی نوبت به درست‌کردن غذا می‌رسه… فاجعه است! یه‌بار بابام تصمیم گرفت به مامان کمک کنه و تخم‌مرغ درست کنه. همه هیجان‌زده بودیم که وای بابا قراره شام درست کنه. ولی وقتی اومد، آشپزخونه پر از دود بود. انگار تخم‌مرغ‌ها داشتن بابا رو واسه شام درست می‌کردن!

بچه‌ها: گرسنۀ سیری‌ناپذیر

بچه‌ها رو یادتون باشه. این بچه‌ها همیشه گرسنه‌ان، مخصوصاً وقتی چیزی برای خوردن نیست. یعنی اون لحظه که مامان داره غذا رو آماده می‌کنه، بچه‌ها به‌طرز عجیبی تبدیل می‌شن به ماشین‌های درخواست غذا! از توی پذیرایی داد می‌زنن: «مامان، گشنمه! غذا کی حاضره؟»

مامان همیشه سعی می‌کنه آرومشون کنه: «صبر کنید، هنوز آماده نیست!» ولی بچه‌ها نمی‌فهمن این صبر چیه! اون لحظۀ جادویی وقتی می‌رسه که غذا سرو می‌شه و بچه‌ها دیگه اصلاً گرسنه نیستن. انگار وقتی غذا آماده نیست، گرسنه‌ترین موجود کره زمین‌ان، ولی وقتی غذا آماده می‌شه، در حرکتی جادویی اشتهاشون ناپدید می‌شه!

بهترین متن استند آپ کمدی درباره خانواده

خوردن با مادربزرگ و پدربزرگ: داستان‌های بی‌پایان

فکر نکنید این ماجرا همین‌جا تموم شده، صبر کنید. شام خانوادگی هیچ‌وقت بدون مادربزرگ و پدربزرگ کامل نیست. اونا وقتی سر میز غذا می‌شینن، انگار دکمه‌شون زده می‌شه و مرور خاطره‌های دوران قدیم شروع می‌شه.

«یادته؟ زمان ما که غذا این‌جوری نبود. ما با یه دونه نون می‌تونستیم یه هفته زندگی کنیم!» بعد از اون، پدربزرگ شروع می‌کنه تعریف داستان‌هایی که هیچ‌کس نمی‌دونه حقیقت داره یا نه. «یه بار که تو دهات بودم، یه گرگ اومد سراغمون. منم با یه قاشق چای‌خوری دهن گرگ رو بستم!»

و ما همه سر تکون می‌دیم و با خودمون فکر می‌کنیم: «آخه قاشق چای‌خوری؟ گرگ؟!» ولی نمی‌تونیم چیزی بگیم. چون قانون نانوشته خانواده اینه که هیچ‌وقت داستان‌های پدربزرگ رو زیر سؤال نبریم.

سفارش غذا از بیرون: عملیات پیچیده

اما حالا برسیم به اون لحظه‌ای که خانواده تصمیم می‌گیره غذا رو از بیرون سفارش بده. آیا این کار آسونه؟ اصلاً! چون هرکس سلیقه‌ای داره. یکی پیتزا می‌خواد، یکی کباب، یکی هم سالاد! تو اون وسط گیج و سردرگم می‌مونی. آخرش به این نتیجه می‌رسی که «هر چی بگیرید خوبه»؛ ولی تو دلت می‌دونی که این حرف دروغ محضه!

لحظه‌ای که غذا می‌رسه، همه با هیجان نگاه می‌کنن به کیسه غذا. بعد یهو می‌فهمی غذای تو دقیقاً همون چیزی نیست که می‌خواستی. همیشه هم اون یکی غذا بهتر به نظر می‌رسه. یعنی تو پیتزا سفارش دادی؛ ولی نگاهت به کبابِ باباست. همون لحظه‌ست که مامانت می‌گه: «خب، چرا از اول نگفتی کباب می‌خوای؟!»

متن استندآپ‌کمدی: خانواده

سلام، سلام! چطورید؟ خوشحالم که اینجایید. امروز می‌خوام دربارۀ خانواده حرف بزنم. آره، همون آدمای عجیب و غریبی که هم عاشقشونیم و هم بعضی وقت‌ها فکر می‌کنیم چطوری می‌شه ازشون فرار کرد!

خانواده‌ها دقیقا مثل اینترنت هستند: همیشگی‌اند؛ قطع و وصلی دارن؛ سرعتشون نوسان داره؛ بعضی وقتا هم دقیقاً زمانی که داری ازشون استفاده می‌کنی، یهو از کار می‌افتن. اما جدا از این‌ حرفا، اونا همیشه هستند و ما هم بهشون نیاز داریم.

پدر: قهرمان بی‌صدا

بیاین از پدر شروع کنیم. پدر همیشه مثل ربات طراحی‌شده برای کارهای سخت و طاقت‌فرساست. شما تا حالا پدرتون رو دیدید که استراحت کنه؟ اصلاً! اگه یه جا نشسته باشه و چای بخوره، مطمئن باشید همون لحظه هم داره به یه پروژۀ عجیب فکر می‌کنه اینکه مثلاً چطور می‌تونه با سیم‌کشی ماشین لباس‌شویی، آب رو مستقیم به استخر تو حیاط برسونه.

پدرها عاشق کارهایی هستن که اصلاً نیازی به انجام دادنشون نیست. مثلاً شما بهش می‌گید: «پدر، این لامپ سوخته!» اون با چهره‌ای پر از غرور می‌گه: «نگران نباش، من یه راه‌حل دارم. فقط جعبه‌ابزار و نردبون 15 متری لازمه.» بعدش؟ یه پروژۀ دو روزه که در نهایت نتیجه‌اش همون عوض‌کردن لامپه.

اما قشنگ‌ترین بخش پدرا زمانیه که حسابی خسته‌ان. اون لحظه‌ای که روی مبل می‌شینن، کنترل رو دست می‌گیرن و سریال می‌بینن؛ ولی هنوز دو دقیقه نشده، چرت می‌زنن. اینا دیگه راز طبیعت‌ان، چجوری می‌شه هم چرت بزنی و هم صدای تلویزیون رو ۵۰ درجه زیاد کنی؟

مادر: ابرقهرمان چندکاره

و اما مامانا! اون‌ها مثل سوپرمن هستن… البته اگه سوپرمن می‌تونست هم‌زمان چندتا کار رو انجام بده. مامانا جوری دارن همه چیز رو کنترل می‌کنن که آدم فکر می‌کنه اونا یه سیستم مدیریت زمان داخلی دارن. فکر کنید: هم‌زمان غذا درست می‌کنن، به بچه‌ها درس می‌دن، با تلفن حرف می‌زنن و در همین حین دارن فکر می‌کنن «چه جوری می‌شه اون ماشین ظرف‌شویی رو دوباره راه انداخت؟»

ولی همیشه یه چیزی تو ذهن مامانا هست که تو هیچ‌وقت نمی‌تونی بهش پی ببری. مثلاً مامانا توانایی خارق‌العاده دارن توی پیداکردن هرچیزی. اگه چیزی رو گم کردی، مامان اولین کسیه که می‌گه: «آخرین بار کجا گذاشتیش؟» به نظر شما این سؤال چقدر منطقیه؟ اگه من می‌دونستم کجا گذاشتم که گمش نمی‌کردم!

اما باور کنید یا نه، مامانا قدرتی ماورایی دارن. مثلاً یه روز من دنبال گوشیم بودم. بعد از دو ساعت تلاش نافرجام، رفتم پیش مامان. مامان یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به دوروبَر، بعد به گوشی اشاره کرد که زیر بالشم بود! یعنی باید یه دوره تخصصی بریم پیششون تا یاد بگیریم این مهارت‌های جادویی رو.

جذاب ترین متن استند آپ کمدی درباره خانواده

خواهر و برادر: پروژه‌های بی‌پایان

حالا برسیم به بخش جالب‌تر: خواهر و برادر. اونا درست مثل برنامه‌ای تلویزیونی هستند که همیشه تکرار می‌شه؛ اما نمی‌تونی شبکه رو عوض کنی!

برادرا همیشه فکر می‌کنن قوی‌ترین و باهوش‌ترین موجود کرۀ زمین هستن. یعنی برادرم وقتی یه تخم‌مرغ آب‌پز درست کرد، خودش رو مثل نصرت (آشپز ترکیه‌ای) تصور می‌کرد! ولی باید با تمام افتخار اعلام کنم که همون تخم‌مرغ منفجر شد! آشپزخونه انگار وسط میدون جنگ بود؛ بعد، وقتی داشتم تکه‌های تخم‌مرغ رو از سقف جمع می‌کردم، با لبخند می‌گفت: «ببین! قشنگ پخت!»

خواهرا هم پدیده‌ای عجیب هستن. همیشه فکر می‌کنن یه چیزی رو که ازت قرض گرفتن، یعنی صاحبش شدن. مثلاً وقتی می‌خواد لباسی از کمدت برداره، با لحن خیلی دوستانه‌ای می‌گه: «این خیلی بهت نمیاد، من بپوشم؟» و تو فقط نگاه می‌کنی و می‌فهمی این دیگه هیچ‌وقت به کمدت برنمی‌گرده.

ولی باید اعتراف کنم که بزرگ‌شدن با خواهر و برادر تجربه‌ای بی‌نظیره. اون جنگ‌ودعواها سر کنترل یا اون لحظه‌هایی که باید تو بازیای تخیلی‌شون نقش دایناسور رو بازی کنی یا وقتی یواشکی غذا از یخچال می‌دزدید بعد تقصیر همدیگه می‌ندازید.

پدربزرگ و مادربزرگ: قصه‌گویان باستانی

حالا برسیم به پدربزرگ و مادربزرگ. اونا انگار از دنیای دیگه‌ای اومدن. هر داستانی که تعریف می‌کنن به‌نوعی انگار مربوط به دوران پارینه‌سنگیه. «زمان ما برق نبود. همه‌چیز با دست انجام می‌شد. آب هم از چاه می‌کشیدیم.»

یه بار از پدربزرگم پرسیدم: «پدربزرگ، شما تو زمان بچگی‌تون چه کار می‌کردید؟» پدربزرگ با لبخند گفت: «ما هیچ‌وقت بچه نبودیم. از همون اول کار می‌کردیم!» با خودم فکر کردم یعنی پدربزرگ من مستقیم از شکم مادرش به کارخونه رفته؟!

دورهمی‌های خانوادگی: کشمکش‌های دوست‌داشتنی

حالا بیایید به بخش خنده‌دار ماجرا برسیم: دورهمی‌های خانوادگی. هیچ‌چیز به اندازۀ جمع‌شدن کل خانواده دور یه میز جذاب نیست؛ اما همیشه یکی هست که همه رو اذیت کنه. مثلاً دایی کوچیکه که یه بازی فکری رو می‌ذاره وسط، می‌گه: «بیایید همه با هم اینو بازی کنیم. خیلی ساده‌ست.» و تو در نهایت نمی‌دونی چرا داری روی کاغذ یه فرمول ریاضی پیشرفته می‌نویسی.

یا مثلاً وقتی همه دارن غذا می‌خورن، مادربزرگ به یه نفر اشاره می‌کنه و می‌گه: «چقدر لاغر شدی! بیشتر بخور، مثل یه تیکه استخون شدی!» و بعد به نفر بغلی اشاره می‌کنه: «تو چرا این‌قدر چاق شدی؟ کم بخور، به فکر سلامتیت باش!»

دیدگاهتان را بنویسید