موضوع داستان‌نویسی برای مدرسه

موضوع داستان‌نویسی برای مدرسه یکی از موضوع‌های پرطرف‌دار برای نوشتن داستان است. حال، بهتر است بدانیم موضوع‌های عالی داستان‌نویسی برای مدرسه کدام‌اند؟

موضوع برای داستان بسیار گسترده است اما موضوع داستان‌نویسی برای مدرسه باید به‌گونه‌ای باشد که هم‌کلاسی‌های شما را محو موضوع و داستان شما کند. نمونه‌هایی از این موضوع‌ها عبارت‌اند از:

  • یک روز از زندگی برگ پاییزی؛
  • وقتی با سایه‌ام صحبت کردم؛
  • راز نامه‌های قدیمی در زیرزمین خانه؛
  • روزی که اینترنت قطع شد؛
  • پیرزن بستنی‌فروش جادوگر بود؛
  • در جستجوی کتابی که هیچ‌کس آن را نمی‌بیند؛
  • آینه‌ای که آرزوها را نشان می‌دهد؛
  • خانه‌ای که هر شب تغییر می‌کند؛
  • سفر در زمان با ماشین اسباب‌بازی؛
  • خاطره‌های مداد و دفترچۀ خاطراتی که با هم زندگی می‌کردند.

این موضوع‌ها به دانش‌آموز کمک می‌کنند ایده‌های خود را روی کاغذ بیاورد و از تخیلات خود استفاده کند و داستان‌های بسیار جذابی بنویسد.

داستان‌های کوتاه با موضوع‌های داستان‌نویسی برای مدرسه

علاوه‌بر معرفی بهترین موضوع‌های داستان‌نویسی برای مدرسه، شما می‌توانید از داستان‌های کوتاهی که برای هر موضوع در ادامه آورده شده است استفاده کنید و برای داستان‌نویسی الگو بگیرید.

داستان های کوتاه با موضوع های داستان نویسی برای مدرسه

یک روز از زندگی برگ پاییزی

روشا، برگی سبز و زیبا، تمام تابستان را روی شاخه‌ بلند درختی کنار رودخانه زندگی کرده بود. او هر روز باد خنک و آفتاب گرم را حس می‌کرد و با پرندگان و حشره‌های اطرافش دوست شده بود؛ اما با آمدن پاییز، روشا کم‌کم زرد و نارنجی شد و فهمید که وقت خداحافظی از درختش نزدیک است.

یک صبح پاییزی، باد آرامی وزید و روشا را از شاخه جدا کرد. او در هوا چرخید و برای اولین بار حس پرواز را تجربه کرد. روشا با شادی به اطراف نگاه کرد و دید که برفراز رودخانه حرکت می‌کند. باد او را به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد و هر لحظه برایش تجربه جدیدی بود.

ناگهان سنجابی کوچک و بازیگوش را دید که در حال جمع‌کردن بلوط بود. سنجاب با دیدن روشا لبخندی زد و گفت: «سلام برگ کوچک! کجا داری می‌ری؟»
روشا با هیجان جواب داد: «نمی‌دونم! این اولین سفرمه!»

سنجاب گفت: «پس خوش به حالت، سفرت پر از هیجان و ماجراجویی باشه!»

بعد، باد او را به بالای درختی دیگر برد و روشا برای لحظاتی کنار چند پرنده کوچک فرود آمد. پرنده‌ها با تعجب به او نگاه کردند و یکی از آن‌ها گفت: «چه رنگ‌های قشنگی داری!»

روشا با لبخند گفت: «ممنونم! خیلی خوشحالم که شما رو از نزدیک می‌بینم.»

سرانجام باد آرام شد و روشا روی زمین نرم و نم‌دار پاییزی نشست. او از ماجراجویی‌های آن روز لذت برده بود و احساس کرد که زندگی کوتاهش، پر از شادی و لحظه‌های زیبا بوده است. وقتی خورشید غروب کرد، روشا به خواب رفت، درحالی‌که از تجربه یک روز شگفت‌انگیز و پر از ماجرا خوشحال بود.

وقتی با سایه‌ام صحبت کردم

آرمان، پسری خیال‌پرداز و بازیگوش، هر روز بعد از مدرسه به خانه می‌آمد و مدتی را تنها در اتاقش می‌گذراند. روزی از روزها که هوا کمی ابری و تاریک بود، آرمان در اتاق نشسته بود و به سایه‌اش روی دیوار نگاه می‌کرد. از بچگی همیشه به سایه‌اش خیره می‌شد و گاهی فکر می‌کرد که شاید این سایه زنده باشد.

ناگهان سایه‌اش تکان خورد و با صدایی آرام گفت: «سلام، آرمان!»
آرمان از ترس و تعجب به عقب پرید و با تردید پرسید: «تو… تو می‌تونی حرف بزنی؟»

سایه خندید و گفت: «آره! همیشه می‌تونستم؛ اما تو هیچ‌وقت با من حرف نمی‌زدی.»

آرمان کمی جرأت پیدا کرد و نزدیک‌تر شد: «خُب، پس چرا حالا تصمیم گرفتی با من حرف بزنی؟»

سایه جواب داد: «چون می‌دونم گاهی احساس تنهایی می‌کنی و دلت می‌خواد کسی باشه که حرف‌هات رو بشنوه. من همیشه با تو بودم، از وقتی که اولین بار چشم‌هات رو باز کردی.»

آرمان با تعجب و کنجکاوی گفت: «راست می‌گی؟ پس تو همه چیز رو دربارۀ من می‌دونی؟»

سایه لبخند زد و گفت: «بله، من تمام رازها و آرزوهای تو رو می‌دونم، حتی اون‌هایی رو که به هیچ‌کس نگفتی. یادت میاد وقتی بچه‌تر بودی و می‌خواستی فضانورد بشی؟ یا اون شبی که از امتحان می‌ترسیدی؟»

آرمان با لبخند گفت: «بله، یادمه. فکر نمی‌کردم کسی همه این‌ها رو به یاد داشته باشه.»

از آن روز به بعد، هر وقت آرمان احساس تنهایی می‌کرد یا نیاز داشت با کسی حرف بزند، با سایه‌اش صحبت می‌کرد. سایه همیشه کنارش بود و به او اطمینان می‌داد که تنها نیست. آرمان فهمید که گاهی، نزدیک‌ترین دوست ما همان چیزی است که همیشه با ماست، حتی اگر خودمان به آن توجهی نکنیم.

راز نامه‌های قدیمی در زیرزمین خانه

روزی، امیر در زیرزمین خانه قدیمی‌شان به‌دنبال ابزارهای تعمیرات بود که جعبه‌ای فلزی و قدیمی پیدا کرد. درِ جعبه را باز کرد و داخل آن، چندین نامه زرد و خاک گرفته با دست‌خطی نامرتب دید. هر نامه در پاکتی مخصوص بود و آدرس‌ها و اسامی عجیبی روی آن‌ها نوشته شده بود. از کنجکاوی یکی از نامه‌ها را باز کرد و شروع به خواندن کرد.

نامه از طرف فردی به نام «حسین» بود که ظاهراً در دوران جنگ به یکی از شهرهای مرزی کشور اعزام شده بود. در نامه، حسین ماجراهای روزانه و خاطره‌های خود را از شرایط سخت جنگ و دفاع از شهرشان نوشته بود. او از تلاش‌ها و مقاومت مردم محلی برای حفظ شهر و کمک به نیروهای دفاعی صحبت کرده بود. در نامه‌ها از کمبود غذا و آب و دارو هم نوشته شده بود و اینکه چگونه مردم شهر با هم متحد شده بودند و با ایثار و همکاری یکدیگر، در برابر مشکلات ایستادگی می‌کردند.

هر نامه نشان‌دهنده بخشی از آن دوران پر از سختی و فداکاری بود. حسین در یکی از نامه‌ها نوشته بود که کودکان و زنان شهر نیز با وجود ترس و اضطراب، در کنار آن‌ها ایستاده‌اند و کارهایی را مانند حمل‌ونقل وسایل یا کمک به مجروحان انجام می‌دهند. او از داستان پیرزنی نوشته بود که با وجود سن بالا، هر روز با لبخند برای رزمنده‌ها نان می‌آورد و امید و دلگرمی را در دلشان زنده نگه می‌داشت.

امیر با خواندن این نامه‌ها حس عجیبی پیدا کرد. این نامه‌ها فقط یادگاری از گذشته نبودند، بلکه گنجینه‌ای از شجاعت و ایثار و امید بودند. او متوجه شد که مردم شهرش در سخت‌ترین شرایط هم دست از کمک به هم برنداشتند و با روحیه‌ای قوی به دفاع از خاک و مردمشان پرداختند.

امیر تصمیم گرفت که این نامه‌ها را به مدرسه ببرد و با دوستان و معلم‌هایش به اشتراک بگذارد تا همه از این دوران و ایستادگی مردم شهر آگاه شوند. او می‌خواست که داستان‌های این نامه‌ها فراموش نشوند و همیشه یادآور این باشند که شجاعت و هم‌بستگی مردم در هر شرایطی باعث پیروزی بر مشکلات خواهد شد.

روزی که اینترنت قطع شد

یه روز صبح، وقتی محمد از خواب بیدار شد، قبل از هر کاری گوشی‌اش رو برداشت تا مثل همیشه پیام‌هاش رو چک کنه؛ اما اتفاق عجیبی افتاده بود: اینترنت قطع شده بود! فکر کرد شاید مشکل از وای‌فای خونشونه؛ ولی بعد از چند دقیقه فهمید اینترنت توی تمام شهر قطع شده. محمد که همیشه کارهای روزانه‌اش رو با اینترنت انجام می‌داد، کمی ناراحت و گیج شد.

تا ظهر، این خبر توی محله پیچید و همه بچه‌ها توی کوچه جمع شدند. بدون اینترنت هیچ‌کدوم نمی‌تونستن بازی‌های آنلاینشون رو بازی کنن یا توی شبکه‌های اجتماعی باشن. علی، دوست محمد که همیشه ایده‌های جالبی داشت، گفت: «حالا که اینترنت نداریم، بیاید بازی‌های قدیمی کنیم، شاید سرگرم‌کننده باشه!»

محمد با بی‌حوصلگی قبول کرد، چون فکر می‌کرد این بازی‌ها خیلی قدیمی و خسته‌کننده‌ان؛ اما به‌خاطر علی تصمیم گرفت امتحان کنه. بچه‌ها شروع به بازی هفت‌سنگ و قایم‌باشک و گرگم‌به‌هوا کردند. محمد که اول علاقه‌ای نداشت، کم‌کم توی بازی‌ها غرق شد و حتی بیشتر از بقیه هم سرگرم شد.

بعد از چند ساعت بازی، صدای خنده و شادی بچه‌ها توی کوچه پیچیده بود. هر کدوم از بچه‌ها طوری سرگرم بودن که هیچ‌کدوم به یاد اینترنت نیفتادن. محمد متوجه شد که چقدر این بازی‌های ساده و قدیمی می‌تونن خوشحالی بیارن و چقدر از بودن کنار دوستانش لذت می‌بره.

عصری، همه از بازی خسته شده بودن و روی پله‌های خونه‌هاشون نشسته بودن. محمد به دوستانش گفت: «می‌دونید؟ انگار امروز، یکی از بهترین روزهای عمرم بود! ما بدون اینترنت هم می‌تونیم کلی خوش بگذرونیم.»

بچه‌ها هم با او موافق بودن و به این فکر افتادن که حتی اگر اینترنت هم وصل بشه، باز هم گاهی از این بازی‌های قدیمی و باهم‌بودن لذت ببرن. وقتی شب شد و همه به خونه‌هاشون برگشتن، محمد به یاد این روز به‌عنوان روزی خاطره‌انگیز فکر کرد، روزی که اینترنت قطع شد اما دوستی و شادی واقعی، دوباره زنده شد.

پیرزن بستنی‌فروش که جادوگر بود

هر روز بعد از مدرسه، بچه‌های محله جلوی دکۀ کوچک ننه گل‌بانو، پیرزن بستنی فروش، صف می‌کشیدند. بستنی‌های او طعمی متفاوت و خاص داشت، انگار هر لقمه از بستنی‌های او لبخندی را به همراه داشت. هیچ‌کدام از بچه‌ها نمی‌دانستند چرا بستنی‌های ننه گل‌بانو این‌قدر خوش‌مزه و متفاوت است. بعضی‌ها می‌گفتند شاید او راز خاصی برای درست‌کردن بستنی‌هایش دارد.

یک روز، نیما که پسر کنجکاوی بود و همیشه دلش می‌خواست راز بستنی‌های ننه گل‌بانو را بفهمد، تصمیم گرفت از او بپرسد. وقتی نوبت او شد و بستنی شکلاتی‌اش را گرفت، با شیطنت به ننه گل‌بانو گفت: «ننه، چرا بستنی‌های شما اِنقدر خوش‌مزه‌ست؟ شما یه راز دارین؟»

ننه گل‌بانو با لبخندی مرموز به نیما نگاه کرد و گفت: «هر چیزی که با عشق و دقت درست بشه، خوش‌مزه می‌شه، پسرم. می‌دونم که خیلی‌ها فکر می‌کنن توی بستنی‌های من جادو هست؛ اما جادوی واقعی توی مهربونیه!»

نیما که هنوز کنجکاو بود، دوباره پرسید: «یعنی فقط عشق و مهربونیه که این‌قدر طعم بستنی‌هاتون رو خاص کرده؟»

ننه گل‌بانو سری تکان داد و گفت: «بله، من هر روز با لبخند و یاد بچه‌های محله، بستنی درست می‌کنم. شماها برای من مثل نوه‌های خودم هستین و خوشحال‌کردن شما برام بهترین حس دنیاست. شاید راز بستنی‌های من همین باشه.»

نیما با شنیدن این حرف‌ها لحظاتی به فکر فرو رفت. او اولین گاز را به بستنی‌اش زد و حس کرد که طعمش واقعاً بیشتر از قبل به دلش نشسته است. نیما حالا می‌دانست که چرا بستنی‌های ننه گل‌بانو تا این حد خاص بودند؛ چون ننه برای هر کدام از بچه‌ها به‌طور جداگانه عشق و مهربانی می‌ریخت و این حس در بستنی‌ها پیدا بود.

از آن روز به بعد، هروقت نیما و دوستانش بستنی می‌خوردند، احساس می‌کردند که نه فقط طعم بستنی، بلکه مهربانی و توجه ننه گل‌بانو هم به دلشان می‌نشیند. نیما فهمید که گاهی لبخندی ساده و توجه به دیگران، طعم هرچیزی را جادویی می‌کند، بدون نیاز به جادو یا اسرار پیچیده. او هربار که از جلوی دکه ننه گل‌بانو رد می‌شد، لبخندی به او می‌زد و پیرزن هم همیشه با نگاهی مهربان او را بدرقه می‌کرد.

ننه گل‌بانو به نیما و دوستانش یاد داد که گاهی جادوی واقعی همان مهربانی ساده و عشقی است که در دل داریم و این چیزی است که حتی طعم یک بستنی معمولی را هم به بهترین طعم دنیا تبدیل می‌کند.

در جستجوی کتابی که هیچ‌کس آن را نمی‌بیند

پارسا عاشق کتاب‌خواندن بود و هر هفته به کتابخانه قدیمی محله‌شان می‌رفت تا کتاب‌های جدیدی کشف کند. روزی، وقتی در راهرویی کم‌نور از کتاب‌های قدیمی قدم می‌زد، مسئول کتابخانه که پیرمردی خوش‌رو بود، با لبخندی گفت: «پارسا، می‌دونی که یه کتاب مخفی توی این کتابخونه هست؟ ولی فقط آدمای خاصی می‌تونن اونو ببینن.»

پارسا با هیجان پرسید: «واقعاً؟ چه کتابیه؟ چطور می‌شه پیداش کرد؟»

پیرمرد نگاهی مرموز به او انداخت و گفت: «این کتاب خاص برای کسانیه که دلشون پاکه و آماده‌ان که حقیقت زندگی رو پیدا کنن. اگر واقعاً می‌خوای پیداش کنی، باید با دقت بگردی؛ اما حواست باشه، تو فقط زمانی می‌تونی این کتاب رو ببینی که به چیزی خاص فکر می‌کنی.»

پارسا با هیجان و کنجکاوی به جستجو پرداخت. او همه قفسه‌ها را یک‌به‌یک نگاه کرد و انگار دنبال گنجی گم‌شده می‌گشت؛ ولی هیچ کتابی که به نظر مخفی بیاید، پیدا نکرد. هربار که ناامید می‌شد، یاد حرف‌های پیرمرد می‌افتاد که باید دلی پاک داشته باشد و به چیزی خاص فکر کند.

چند روز گذشت و پارسا دوباره به کتابخانه برگشت. این بار به‌جای اینکه با عجله دنبال کتاب بگردد، لحظاتی ایستاد و به فکر فرو رفت. فکر کرد که شاید این کتاب چیزی دربارۀ شادی یا دوستی یا کمک به دیگران باشد. همین‌طور که با آرامش به این افکار خوب فکر می‌کرد، ناگهان احساس کرد در گوشه‌ای از کتابخانه کتابی دیده می‌شود که تابه‌حال به چشمش نیامده بود.

او با قدم‌های آرام به‌سمت آن رفت و دستش را روی جلد کتاب گذاشت. جلد کتاب ساده بود و رویش نوشته شده بود: «رازهای یک قلب مهربان». پارسا با تعجب و شادی، کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد.

درون کتاب، داستان‌هایی از افرادی بود که در زندگی‌شان با مهربانی و صداقت و کمک به دیگران به موفقیت رسیده بودند. پارسا با خواندن هر صفحه بیشتر متوجه می‌شد که این کتاب چیزی فراتر از یک داستان است: این کتاب به او نشان می‌داد برای دیدن چیزهای خاص، باید خودش هم خاص باشد، باید با قلبی مهربان به دنیا نگاه کند.

از آن روز به بعد، پارسا یاد گرفته بود که بعضی چیزها در زندگی فقط وقتی به چشم می‌آیند که ما هم از درون به آن‌ها باور داشته باشیم. او حالا هربار که به کتابخانه می‌رفت، به یاد کتابی که دیده بود لبخندی می‌زد و می‌دانست که برای دیدن چیزهای خاص، اول باید درون خودش چیزی خاص پیدا کند.

آینه‌ای که آرزوها را نشان می‌دهد

یک روز، امیر در خانه قدیمی مادربزرگش که پر از وسایل عجیب و جالب بود، به جست‌وجو مشغول شد. وقتی به اتاق زیر شیروانی رسید، در گوشه‌ای از اتاق آینه‌ای کوچک و گرد با قاب طلایی و طرح‌های ظریف پیدا کرد. آینه خیلی زیبا بود و امیر کنجکاو شد که آن را از نزدیک ببیند.

وقتی به آینه نگاه کرد، به‌جای تصویر خودش، صحنه‌ای را دید که او را شگفت‌زده کرد: او خودش را درحال نواختن پیانو در مقابل جمعیتی بزرگ می‌دید. امیر همیشه آرزو داشت نوازندۀ بزرگی شود؛ ولی هیچ‌وقت جرأت نداشت که این رؤیا را با کسی در میان بگذارد. حالا این تصویر به او نشان می‌داد که این آرزو ممکن است واقعی باشد.

او با تعجب و خوشحالی به آینه نگاه کرد و با خودش گفت: «یعنی واقعاً می‌تونم روزی به این آرزو برسم؟» انگار آینه می‌خواست به او بگوید که اگر به رؤیاهایش باور داشته باشد و تلاش کند، هر چیزی ممکن است.

از آن روز به بعد، هر بار که امیر احساس ناامیدی می‌کرد یا به خودش شک می‌کرد، به سراغ آینه می‌رفت. آینه هر بار تصویر جدیدی از او نشان می‌داد: گاهی درحال نواختن موسیقی؛ گاهی در حال یادگیری تکنیک‌های جدید؛ گاهی حتی درحال اجرای کنسرت در مکان‌های بزرگ‌تر. این تصاویر به امیر اعتمادبه‌نفس می‌داد و به او یادآوری می‌کرد که برای رسیدن به آرزوهایش باید تلاش کند.

امیر با انگیزه‌ای تازه، شروع به یادگیری و تمرین بیشتر کرد. روزها و شب‌ها وقتش را صرف تمرین می‌کرد و همیشه در ذهنش آن تصاویر آینه را می‌دید. بعد از چند سال، امیر اولین اجرای بزرگش را روی صحنه داشت و وقتی تماشاچیان برایش دست زدند، فهمید که رؤیایش به حقیقت پیوسته است.

وقتی به خانه برگشت، به سراغ آینه رفت؛ اما این‌بار در آینه فقط تصویر واقعی خودش را دید. او فهمید که آینه فقط آرزوها را نشان نمی‌دهد، بلکه او را به تلاش و باور به توانایی‌های خودش دعوت می‌کند. حالا امیر می‌دانست که قدرت واقعی درون خودش است و برای رسیدن به رؤیاها، به هیچ‌چیز جز باور و تلاش خودش نیاز ندارد.

خانه‌ای که هر شب تغییر می‌کند

سام و خانواده‌اش به‌تازگی به خانه‌ای قدیمی و بزرگ نقل مکان کرده بودند. این خانه با باغچه‌ای پر از درخت و گل‌های رنگارنگ، برای سام خیلی جالب بود؛ اما چیز عجیبی هم در آن خانه وجود داشت: سام شب‌ها می‌خوابید و صبح که بیدار می‌شد، خانه تغییر کرده بود!

اولین صبح، وقتی سام از خواب بیدار شد، دید که اتاقش بزرگ‌تر شده و پنجرۀ کوچک جدیدی به‌سمت باغ دارد. او خیلی خوشحال شد؛ چون همیشه آرزو داشت اتاقی با چشم‌انداز باغ داشته باشد. روز بعد، وقتی بیدار شد، دید کنار تختش قفسه‌ای پر از کتاب‌های داستان و ماجراجویی ظاهر شده است. سام که عاشق کتاب‌خواندن بود، با هیجان چند کتاب را برداشت و شروع به خواندن کرد.

روزهای بعد هم این تغییرها ادامه پیدا کرد. یک روز صبح، وقتی بیدار شد، دید که در گوشه اتاقش میزی کوچک و چراغ مطالعه‌ای زیبا قرار دارد که برای مطالعه شبانه عالی بود. صبح دیگر، یک نقشه بزرگ جهان روی دیوار اتاقش چسبیده بود و سام که همیشه آرزو داشت جهانگرد شود، با هیجان کشورها و شهرهای مختلف را روی نقشه پیدا می‌کرد.

سام هر شب با هیجان و کنجکاوی به خواب می‌رفت و هر صبح با شوق بیدار می‌شد تا ببیند خانه این بار چه تغییری کرده است. کم‌کم فهمید که انگار خانه دارد او را به‌سمت رؤیاهایش هدایت می‌کند. هر تغییر جدید انگار او را به چیزی که دوست داشت نزدیک‌تر می‌کرد و به او یاد می‌داد که رؤیاهایش را دنبال کند.

یک شب که خوابید، رؤیایی دید که خانه با او حرف می‌زند و به او می‌گوید: «سام، هرچیزی که دلت می‌خواد می‌تونه به واقعیت تبدیل بشه؛ اما باید برای رسیدن به رؤیاهایت تلاش کنی و یاد بگیری که چطور به آن‌ها برسی.»

بعد از آن شب، خانه دیگر تغییر نکرد؛ اما سام یاد گرفته بود که به‌دنبال رؤیاهایش برود و به توانایی‌های خودش باور داشته باشد. حالا هروقت به اتاقش نگاه می‌کرد، به یاد خانۀ اسرارآمیزی می‌افتاد که به او یاد داده بود چطور به رؤیاهایش نزدیک شود.

سفر در زمان با ماشین اسباب‌بازی

آرش یک ماشین اسباب‌بازی قدیمی داشت که یادگار دوران کودکی‌ پدربزرگش بود. این ماشین کمی زنگ‌زده و قدیمی بود؛ اما آرش عاشقش بود و همیشه با آن بازی می‌کرد. روزی که آرش مشغول بازی با ماشین بود، ناگهان اتفاق عجیبی افتاد: او حس کرد ماشین به‌طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد، انگار که موتور کوچکی در آن روشن شده باشد!

قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده، خودش را در زمان دیگری دید! وقتی به اطراف نگاه کرد، دید که در همان محله زندگی می‌کند؛ اما همه چیز قدیمی‌تر به نظر می‌رسید. خیابان‌ها سنگ‌فرش شده بودند و ماشین‌های قدیمی کنار خیابان پارک شده بودند. آرش با تعجب به اطراف نگاه کرد و ناگهان چشمش به پسرکی هم‌سن خودش افتاد که شبیه پدربزرگش بود.

آرش با کنجکاوی جلو رفت و از پسرک پرسید: «ببخشید، اسمت چیه؟»
پسرک خندید و گفت: «من حسین هستم، تو کی هستی؟»

آرش که از تعجب دهانش باز مانده بود، متوجه شد که این پسر همان پدربزرگش است؛ اما در سن کودکی! او و پدربزرگش شروع به بازی و صحبت کردند و آرش متوجه شد که پدربزرگش در کودکی چقدر پرانرژی و کنجکاو بوده است. آن‌ها با هم به جاهایی رفتند که پدربزرگش در کودکی دوست داشت و آرش کلی از ماجراهای دوران بچگی او یاد گرفت.

وقتی وقت خداحافظی رسید، آرش به پدربزرگش گفت: «یه روزی همدیگه رو دوباره می‌بینیم.» پدربزرگ خندید و گفت: «آره، ولی فعلاً تو باید برگردی.»

ناگهان آرش دوباره در اتاقش بود، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد؛ اما حالا، او چیزهای جدیدی از پدربزرگش می‌دانست، چیزهایی که شاید هیچ‌کس دیگر نمی‌دانست. از آن روز به بعد، هربار که به ماشین اسباب‌بازیش نگاه می‌کرد، لبخندی می‌زد و به آن سفر عجیب و لذت‌بخشش فکر می‌کرد. او یاد گرفته بود که هر کدام از ماجراهای قدیمی پدربزرگش چه ارزشمند و پر از خاطره هستند و این ماجراها، حتی به وسیلۀ یک ماشین اسباب‌بازی، ممکن است او را به گذشته ببرند و چیزهای جدیدی به او بیاموزند.

خاطره‌های مداد و دفترچه خاطراتی که با هم زندگی کردند

نرگس برای تولدش یک دفترچه خاطرات زیبا و یک مداد براق هدیه گرفت. او که عاشق نوشتن بود، از همان شب تصمیم گرفت هر روز خاطره‌ها و احساساتش را در این دفترچه بنویسد. مداد و دفترچه هم از خوشحالی پر از شور و هیجان بودند و بی‌صبرانه منتظر بودند که نرگس داستان‌هایش را روی صفحه‌های سفید دفترچه ثبت کند.

هر شب، نرگس با مدادش خاطره‌هایش را می‌نوشت: روزهایی که با دوستانش بازی کرده بود؛ شب‌هایی که از امتحان‌های مدرسه نگران بود؛ حتی آرزوهایش برای آینده. مداد با هر جمله، به‌آرامی روی کاغذ حرکت کرده و کلمه‌ها را ثبت می‌کرد و دفترچه هم با دقت همه این خاطره‌ها را در دل خود نگه می‌داشت.

یک روز، نرگس به خانه آمد و کمی غمگین بود. با مداد شروع به نوشتن کرد: «امروز با دوستم دعوام شد و خیلی ناراحتم. کاش می‌شد همه چیز بهتر بشه.» مداد با ملایمت تمام کلمه‌های او را روی صفحه ثبت کرد و دفترچه حس کرد که چقدر این لحظه برای نرگس مهم است. دفترچه در دلش قول داد که همیشه رازهای نرگس را نگه دارد و مثل دوستی خوب به او آرامش بدهد.

چند ماه گذشت و مداد کمی کوتاه‌تر شد؛ ولی همچنان با عشق، خاطره‌های نرگس را می‌نوشت. روزی، نرگس به صفحه‌های قبلی دفترچه نگاهی انداخت و با خواندن خاطره‌هایش لبخندی زد. او متوجه شد که چقدر در این مدت تغییر کرده و چه چیزهای مختلفی را تجربه کرده است.

یک شب، وقتی که مداد تقریباً به انتهای خودش رسیده بود، دفترچه به مداد گفت: «می‌دونی، هر کلمه‌ای که تو می‌نوشتی، برای من یه خاطرۀ ارزشمند شد. حتی وقتی تو نباشی، من این خاطره‌ها رو تا ابد نگه می‌دارم.»

مداد با مهربانی جواب داد: «خوشحالم که با هم این خاطره‌ها رو ساختیم. حتی اگر من دیگه نتونم بنویسم، تو همیشه این داستان‌ها رو زنده نگه می‌داری.»

نرگس که صدای آن‌ها را در دلش شنیده بود، تصمیم گرفت که مداد قدیمی‌اش را کنار دفترچه بگذارد و هر دوی آن‌ها را به یاد خاطره‌هایی که با هم داشتند، نگه دارد. او فهمید دفترچه و مدادش نه فقط وسایلی برای نوشتن، بلکه همیشه مانند دوستانی کنار او بودند که لحظه‌های مهم زندگی‌اش را همراهی کرده بودند.

از آن روز به بعد، هر وقت نرگس دفترچه را باز می‌کرد، یاد مدادش می‌افتاد و حس می‌کرد که با هر کلمه‌ای که می‌خواند، خاطره‌هایی دوباره در دلش زنده می‌شوند.

دیدگاهتان را بنویسید