نمایشنامه کوتاه برای مدرسه

نمایشنامه کوتاه برای مدرسه به‌‌عنوان یکی از ابزارهای جذاب و کاربردی به دانش‌آموزان کمک می‌کند با مباحث مختلف بهتر آشنا شوند. نمایشنامه‌های کوتاه، به‌واسطۀ داستان‌های خلاقانه و شاد، بستری مناسب برای تقویت فراهم می‌کنند خلاقیت و اعتمادبه‌‌نفس و همکاری بین دانش‌آموزان . همچنین آموزش نمایشنامه‌نویسی به شما کمک می‌کند خودتان نمایشنامه‌ای با مسیر داستانی خاص بنویسید. شما می توانید آموزش نویسندگی و مطالعه انواع داستان ها را نیز از سایت کلام یار در اختیار داشته باشید.

نمایشنامه کوتاه برای اجرا در مدرسه

عنوان نمایشنامه: مأموریت نجات مدرسه

ژانر: طنز و ماجرایی

شخصیت‌ها:

  1. آرمان: دانش‌آموز باهوش و شجاع، رهبر گروه؛
  2. سروش: پسر شیطان و خلاق، اهل شوخی و سرگرمی؛
  3. پرهام: آرام و منطقی، دوست نزدیک آرمان؛
  4. سهیل: خجالتی و تاحدی ترسو، در عین حال شجاع در لحظه‌های سخت؛
  5. مدیر مدرسه: جدی و مقرراتی؛
  6. نگهبان مدرسه: مردی مرموز، ظاهراً بیشتر از آنچه نشان می‌دهد، می‌داند.

نمایشنامه کوتاه برای اجرا در مدرسه

صحنه اول: صبح در مدرسه

(زنگ شروع مدرسه به صدا درمی‌آید. آرمان، سروش، پرهام و سهیل وارد مدرسه می‌شوند. مدرسه قدیمی و کمی ترسناک به نظر می‌رسد. آرمان به اطراف نگاه می‌کند.)

آرمان: بچه‌ها، اینجا رو نگاه کنید! انگار امروز مدرسه یه حال و هوای عجیبی داره.

سروش: (با خنده) آرمان، از خواب بیدار شو! همه‌جا همین‌جوریه، فقط تو زیادی تخیل داری.

پرهام: (با تأمل) نه، راست می‌گه. امروز احساس عجیبی دارم، انگار یه چیزی درست نیست.

سهیل: (با اضطراب) بچه‌ها، نکنه شایعاتی که شنیدیم راست باشه؟ می‌گن یه روح توی این مدرسه هست که هرازگاهی دیده می‌شه!

سروش: (خنده) سهیل، باز رفتی تو کار افسانه‌ها؟ روح کجا بود؟

(در همین لحظه، نگهبان مدرسه با ظاهر مرموزی از کنارشان رد می‌شود و نگاهی معنادار به آن‌ها می‌اندازد.)

صحنه دوم: ملاقات با مدیر مدرسه

(بچه‌ها وارد دفتر مدیر می‌شوند تا گزارش رفتارهای عجیب صبح را بدهند. مدیر مردی جدی و مقرراتی است و به‌ندرت می‌خندد.)

آرمان: آقای مدیر، امروز صبح چیزهای عجیبی دیدیم. همه‌جا تاریک و عجیب شده بود.

مدیر: (با جدیت) چه حرف‌هایی می‌زنید! اینجا مدرسه است، نه محل داستان‌های ترسناک. به کلاس‌هاتون برید و درس بخونید.

سروش: ولی آقای مدیر، حتی نگهبان هم به ما نگاهی عجیب کرد!

مدیر: (با پوزخند) نگهبان؟ اون مرد بیچاره مشغول انجام وظایفشه. شما باید به درس و مشق‌تون برسید و حواشی رو کنار بذارید.

پرهام: (زیر لب) ولی چیزی هست که ما نمی‌دونیم…

مدیر: (محکم) برید سر کلاس‌هاتون، این آخرین باریه که دربارۀ چنین مسائلی صحبت می‌کنیم!

(بچه‌ها ناامید به کلاس می‌روند اما تصمیم می‌گیرند به تحقیق‌ خود ادامه دهند.)

صحنه سوم: نقشه‌ریزی برای کشف حقیقت

(بعدازظهر، بچه‌ها پشت درِ حیاط مدرسه جمع می‌شوند و شروع به بحث دربارۀ ماجرا می‌کنند.)

آرمان: بچه‌ها، به نظرم یه چیزی توی این مدرسه مخفی شده. باید بریم دنبالش.

سروش: (هیجان‌زده) آره، منم موافقم! مثل کارآگاه‌ها دنبال سرنخ بگردیم.

پرهام: ولی اگه آقای مدیر بفهمه، مشکل‌ساز می‌شه!

سهیل: (با تردید) می‌دونید، من یه کم می‌ترسم… اما اگه همه با هم باشیم، شاید بتونیم کاری کنیم.

آرمان: عالیه! پس نقشه‌مون اینه: شب، وقتی همه رفتن، برگردیم مدرسه که ببینیم چی تو این ساختمون قدیمی پنهانه.

پرهام: ولی اول باید راهی برای ورود پیدا کنیم که کسی متوجه نشه.

سروش: نگران نباشید، من کلید اضطراری رو از نگهبان می‌دزدم! خیالتون راحت باشه.

صحنه چهارم: ورود به مدرسه در شب

(شب شده و مدرسه تاریک و ساکت است. بچه‌ها یکی‌یکی از در پشتی وارد می‌شوند و با چراغ قوه‌های کوچک‌شان دنبال سرنخ می‌گردند.)

آرمان: آروم باشید، باید به قسمت‌های پنهان مدرسه بریم. شاید اونجا چیزی پیدا کنیم.

(بچه‌ها به‌طرف انبار قدیمی و متروکه مدرسه حرکت می‌کنند. در مسیر، صدایی مرموز شنیده می‌شود.)

سهیل: (با ترس) بچه‌ها، شنیدید؟ این صدای چی بود؟

سروش: آروم باش سهیل! تو فقط از سایۀ خودت می‌ترسی.

پرهام: (با کنجکاوی) فکر کنم اونجا یه در مخفی هست. بیاید امتحان کنیم.

(پرهام در را باز می‌کند و داخل انبار متروکه می‌روند. اتاق پر از وسایل قدیمی و کتاب‌های خاک‌گرفته است.)

صحنه پنجم: کشف کتاب قدیمی

(بچه‌ها در انبار مشغول جست‌وجو می‌شوند و ناگهان سروش کتابی بزرگ و قدیمی پیدا می‌کند.)

سروش: (با هیجان) بچه‌ها، اینو نگاه کنید! یه کتاب خیلی قدیمی پیدا کردم!

آرمان: (کتاب را می‌گیرد) وااای! اینجا چی نوشته؟ «رازهای مدرسه و گنجینۀ پنهان». این دیگه چیه؟

پرهام: (با شگفتی) یعنی این کتاب به یه گنجینه اشاره داره؟!

آرمان: به نظر می‌رسه که همین‌طوره! شاید این همون چیزیه که مدرسه رو مرموز کرده. شاید اون گنج تو مدرسه پنهانه.

سهیل: ولی اگه مدیر بفهمه، چی کار کنیم؟ اون مخالف هر نوع ماجراجوییه!

آرمان: پس باید مراقب باشیم که چیزی نفهمه. فردا شب دوباره میایم و از این کتاب برای پیداکردن سرنخ‌ها استفاده می‌کنیم.

صحنه ششم: ورود نگهبان به انبار

(ناگهان نگهبان از بیرون انبار وارد می‌شود و بچه‌ها سریعاً پشت قفسه‌ای قایم می‌شوند.)

نگهبان: (با صدای آرام و مرموز) بالاخره یکی اینجا سرک می‌کشه! (به اطراف نگاه می‌کند) باید این کتاب قدیمی رو دور بندازم. ممکنه بچه‌ها دردسر درست کنن.

آرمان: (پچ‌پچ‌کنان) بچه‌ها، باید سریعاً کتاب رو برداریم قبل از اینکه نگهبان متوجه بشه.

سروش: (با احتیاط) آماده‌اید؟ وقتی رفت بیرون، فرار کنیم.

(نگهبان بعد از گشت‌وگذار کوتاهی خارج می‌شود. بچه‌ها سریعاً کتاب را برمی‌دارند و از انبار بیرون می‌دوند.)

صحنه هفتم: بازگشت به خانه و بررسی کتاب

(بچه‌ها به خانه‌هایشان بازمی‌گردند و آرمان کتاب را به خانه می‌برد. او شب‌هنگام مشغول مطالعه کتاب می‌شود.)

آرمان: (به خودش) اینجا نوشته در زیرزمین مدرسه، یه اتاق مخفی وجود داره که بهش می‌گفتن «اتاق علم». شاید اون گنجینه همون‌جا باشه!

صحنه هشتم: ماجراجویی نهایی

(شب بعد، بچه‌ها دوباره به مدرسه می‌آیند. این بار هدف‌شان رفتن به زیرزمین است.)

سهیل: (با ترس) آرمان، مطمئنی اینجا امنه؟

آرمان: نترس سهیل. فقط باید حواسمون باشه که کسی نفهمه.

پرهام: بیاید دنبال نقشه‌ای که توی کتاب بود، بریم.

(بچه‌ها با استفاده از نقشه به زیرزمین مدرسه می‌رسند و در نهایت وارد اتاق مخفی می‌شوند.)

صحنه نهم: کشف گنجینۀ مدرسه

(بچه‌ها وارد اتاق مخفی می‌شوند. وسط اتاق، یک صندوق قدیمی و بزرگ قرار دارد.)

سروش: (با هیجان) واااای، این همون گنجینه‌ست!

آرمان: (درحالی که قفل صندوق را باز می‌کند) باید دید داخلش چیه.

پرهام: (نگران) زودتر باز کن، ممکنه نگهبان یا مدیر بیاد.

(صندوق باز می‌شود و بچه‌ها چندین کتاب قدیمی و اسناد تاریخی را در آن پیدا می‌کنند.)

سهیل: (با تعجب) این همه کتاب قدیمی و نامه؟ اینا چی‌ان؟

آرمان: اینا اسناد و مدارک قدیمی مدرسه‌ان! مدرسۀ ما تاریخ خیلی قدیمی‌ای داره که مدیر نخواسته ما بدونیم.

مدیر: (ناگهان وارد می‌شود) چی فکر کردید؟ فکر کردید می‌تونید تاریخ مدرسه رو کشف کنید؟

سروش: (با ترس) آقای مدیر؟ شما از همه‌چیز خبر داشتید؟

مدیر: بله، ولی شما ثابت کردید که بچه‌های کنجکاو و شجاعی هستید. این گنجینه از یادگاری‌های ارزشمند مدرسه است.

صحنه دهم: نتیجه‌گیری

(مدیر بچه‌ها را تشویق می‌کند که تاریخ مدرسه را با دیگران به اشتراک بگذارند و نمایش به پایان می‌رسد.)

مدیر: شما بچه‌ها امشب چیز بزرگی رو کشف کردید. تاریخ مدرسه شما همیشه زنده می‌مونه، به لطف کنجکاوی شما.

(بچه‌ها با افتخار و لبخند به هم نگاه می‌کنند و نمایش به پایان می‌رسد.)

نمایشنامه دخترانه برای اجرا در مدرسه

عنوان نمایشنامه: راز باغ مخفی

ژانر: ماجراجویی و طنز

شخصیت‌ها:

  1. النا: دختر ماجراجو و شجاع، رهبر گروه؛
  2. سارا: دختری خلاق و کمی رویایی، عاشق داستان و افسانه‌ها؛
  3. پریا: منطقی و باهوش، علاقه‌مند به رمزگشایی معماها؛
  4. نرگس: خجالتی و کمی ترسو، در عین جال دارای قلبی بزرگ و مهربان؛
  5. مدیر مدرسه: زنی بسیار جدی و مقرراتی؛
  6. کتایون: نگهبان مدرسه، مرموز و کمی عجیب‌وغریب.

صحنه اول: مدرسه و شنیدن شایعه‌ها

(صبح در مدرسه‌ای قدیمی که حیاطی بزرگ و کمی مرموز دارد. النا، سارا، پریا و نرگس گوشه‌ای از حیاط جمع شده‌اند و با هیجان دربارۀ موضوعی صحبت می‌کنند.)

النا: شنیدید؟ می‌گن تو این مدرسه یه باغ مخفی هست که کسی نمی‌دونه کجاست. فقط شایعاتش بین بچه‌ها پخش شده!

سارا: (چشم‌هایش برق می‌زند) وای! چقدر هیجان‌انگیزه! شاید یه چیزی توی اون باغ پنهان باشه، شایدم یه راز بزرگ!

پریا: من این شایعه‌ها رو باور ندارم. اینا بیشتر شبیه داستان‌های خیالیه تا واقعیت.

نرگس: (کمی ترسان) ولی اگه واقعاً همچین باغی وجود داشته باشه، یعنی ممکنه موجودات ترسناک هم توش باشن؟

سارا: (با هیجان) اوه نرگس، خیلی جالبه که به این فکر کنیم! شاید یه موجود عجیب تو اون باغ زندگی می‌کنه.

النا: بچه‌ها، من می‌خوام بفهمم که این باغ مخفی وجود داره یا نه. باید دنبال سرنخ بگردیم!

صحنه دوم: تحقیق دربارۀ باغ مخفی

(در کتابخانۀ مدرسه، بچه‌ها کتاب‌های قدیمی را برای پیداکردن سرنخی دربارۀ باغ مخفی جست‌وجو می‌کنند.)

پریا: (در حالی که کتابی را باز می‌کند) اینجا نوشته که این مدرسه خیلی سال پیش ساخته شده و گفته شده که زمانی باغ بزرگی در وسطش وجود داشته.

النا: دقیقاً! شاید باغ هنوز هم یه جایی مخفی شده باشه. باید بفهمیم کجا می‌تونه باشه.

سارا: (به آرامی) به نظرتون نگهبان مدرسه چیزی دربارۀ این باغ می‌دونه؟ به نظرم خیلی مرموزه.

نرگس: ولی اگه بخواد راز باغ رو از ما مخفی کنه چی؟ شاید نگهبان اون باغ رو از همه پنهون کرده.

النا: پس باید سراغ نگهبان بریم و بفهمیم که چیزی می‌دونه یا نه. شب، وقتی مدرسه خلوت شد، برمی‌گردیم اینجا!

صحنه سوم: برنامه‌ریزی برای ماجراجویی شبانه

(بعدازظهر، دخترها دور هم جمع می‌شوند و نقشه‌ای برای رفتن به مدرسه در شب می‌کشند.)

پریا: خُب، پس نقشه اینه که شب، وقتی همه رفتن، به مدرسه برگردیم و بریم سمت انبار قدیمی که می‌گن راهی به باغ داره.

سارا: (هیجان‌زده) وای، شبیه فیلم‌های ماجراجوییه! حتماً کلی چیز جالب پیدا می‌کنیم.

نرگس: (با نگرانی) ولی اگه مدیر یا نگهبان ما رو ببینن چی؟

النا: (مصمم) نگران نباش، همه چیز رو طوری برنامه‌ریزی کردیم که دیده نشیم. فقط باید با هم باشیم و هیچ‌وقت جدا نشیم.

سارا: عالیه! پس همه آماده باشین، ساعت ۹ شب جلوی در مدرسه همدیگه رو می‌بینیم.

صحنه چهارم: ورود به مدرسه در شب

(شب فرا می‌رسد. دخترها با ترس و هیجان وارد مدرسه می‌شوند. مدرسه تاریک است و نور مهتاب به حیاط می‌تابد. صدای جیرجیرک‌ها فضای مرموزی ایجاد کرده است.)

النا: (در حالی که به اطراف نگاه می‌کند) خب بچه‌ها، الان باید بریم سمت انبار قدیمی. نگران نباشید، همه با هم هستیم.

پریا: (با احتیاط) بیاید آهسته حرکت کنیم که نگهبان متوجه نشه.

(دخترها با دقت و احتیاط به‌سمت انبار قدیمی حرکت می‌کنند.)

نرگس: (با ترس) بچه‌ها، حواستون باشه. هر صدایی که می‌شنوید، بهش توجه کنید.

صحنه پنجم: داخل انبار قدیمی و کشف اولین سرنخ

(دخترها وارد انبار قدیمی می‌شوند. فضای انبار پر از وسایل کهنه و قدیمی است. ناگهان، پریا نوری را می‌بیند که از زیر یک تخته بیرون می‌آید.)

پریا: (با هیجان) بچه‌ها، اونجا رو ببینید! از زیر اون تخته نور میاد.

النا: (درحالی که به‌سمت تخته می‌رود) شاید این یه راه مخفی به باغ باشه.

سارا: (با هیجان) اوه! این فوق‌العاده‌ست! بیاید تخته رو برداریم.

(آن‌ها تخته را کنار می‌زنند و یک در کوچک زیر آن پیدا می‌کنند. النا در را باز می‌کند و دخترها از پله‌هایی پایین می‌روند.)

صحنه ششم: راهروهای مخفی و کشف باغ

(دخترها از راهروهای تاریک و پیچ‌درپیچ عبور می‌کنند. صدای وزش باد و گاهی صدای چکه آب به گوش می‌رسد. بعد از مدتی، به یک در بزرگ می‌رسند.)

نرگس: (با ترس) من دیگه از اینجا به بعد نمی‌خوام ادامه بدم… واقعاً وحشتناکه.

النا: (محکم) نترس، نرگس. ما همه با همیم. بیا، یه قدم دیگه برداریم.

(آن‌ها در را باز می‌کنند و وارد باغی بزرگ و مخفی می‌شوند. باغ پر از گیاهان عجیب و گل‌های رنگارنگ است که در تاریکی شب، نوری ملایم دارند.)

سارا: (با شگفتی) واااای! اینجا واقعاً یه باغ مخفی وجود داره!

پریا: (درحالی که به اطراف نگاه می‌کند) بچه‌ها، اینجا خیلی خاصه. این نورها از گل‌ها میاد. شبیه افسانه‌هاست!

صحنه هفتم: جست‌وجو در باغ و پیداکردن شیء مرموز

(دخترها در باغ شروع به جست‌وجو می‌کنند. ناگهان سارا به صندوقچه‌ای کوچک می‌رسد که زیر درختی قدیمی پنهان شده است.)

سارا: (با هیجان) بچه‌ها، یه صندوقچه پیدا کردم! شاید توش چیزی باشه.

النا: بیاید بازش کنیم، ولی آروم باشید که چیزی خراب نشه.

(آن‌ها صندوقچه را باز می‌کنند و دفترچۀ کوچکی داخل آن پیدا می‌کنند.)

پریا: (درحالی که دفترچه را ورق می‌زند) این یه دفترچه قدیمیه. شاید خاطره‌های یه نفر باشه!

سارا: اینجا نوشته که این باغ مخفی در واقع متعلق به مدیر قبلی مدرسه بوده که عاشق گل‌ها و طبیعت بوده.

نرگس: (با شگفتی) یعنی ما یه راز تاریخی رو کشف کردیم!

صحنه هشتم: حضور ناگهانی نگهبان

(نگهبان مدرسه ناگهان وارد باغ می‌شود. دخترها با ترس به او نگاه می‌کنند.)

کتایون (نگهبان): (با لبخند) نگران نباشید، دخترها. می‌دونستم یه روزی شما به این باغ می‌رسید.

النا: (متعجب) شما از اینجا خبر داشتید؟

کتایون: بله، این باغ مخفی رو به یاد مدیر قدیمی نگه داشتم. او عاشق گل‌ها بود و همیشه می‌خواست اینجا جایی برای آرامش و تفکر باشه.

سارا: (با هیجان) پس چرا این باغ رو از همه پنهان کردید؟

کتایون: این باغ راز بزرگیه. هرکس لایقش نیست. فقط کسانی که دنبال حقیقتن می‌تونن بهش دسترسی پیدا کنن.

صحنه نهم: تصمیم برای حفظ راز باغ

پریا: پس ما هم باید این راز رو حفظ کنیم؟

کتایون: بله، اگر قول بدید که این راز رو به کسی نگید، می‌تونید گاه‌گداری به این باغ سر بزنید.

نرگس: (با لبخند) ما قول می‌دیم! اینجا برای ما مثل یه جای خاص و سحرآمیز می‌مونه.

النا: (با افتخار) بله، این باغ فقط برای کسانی مثل ماست که دنبال کشف و یادگرفتن چیزای جدیدن.

کتایون: حالا برگردید به مدرسه و یادتون باشه که همیشه به‌دنبال حقیقت باشید.

صحنه دهم: بازگشت به مدرسه و نتیجه‌گیری

(دخترها به مدرسه برمی‌گردند و درحالی‌که همچنان تحت تأثیر ماجرا قرار دارند، با لبخند و آرامش به خانه می‌روند.)

پریا: این بهترین ماجرایی بود که داشتیم. این باغ برای همیشه توی خاطراتمون می‌مونه.

النا: ما یاد گرفتیم که دنیا پر از رازهاییه که فقط جویندگان حقیقت می‌تونن کشفشون کنن.

نرگس: (با لبخند) ما به خودمون ثابت کردیم که می‌تونیم به هر چی باور داریم، دست پیدا کنیم.

سارا: (با شور و شوق) این یه ماجرای فراموش‌نشدنی بود. بیاید قول بدیم که همیشه به‌دنبال ماجراجویی‌های جدید باشیم.

(دخترها دست‌هایشان را روی هم می‌گذارند و با لبخند از هم خداحافظی می‌کنند. پرده بسته می‌شود و نمایش به پایان می‌رسد.)

دیدگاهتان را بنویسید