قصۀ کودکانه برای خواب
قصۀ کودکانه برای خواب باید سرشار از کلمههای آرامبخش برای کودک شما باشد.
داستان کوتاه آموزنده و حتی داستانهای بلند پیش از خواب به کودک در خلق تصویرسازی درست بسیار کمک میکند. همچنین، اگر شما کودکی دارید که دانشآموز است، داستان کوتاه جالب برای مدرسه نیز قبل از خواب برایش جذابیت بالایی خواهد داشت.
قصۀ کوتاه کودکانه برای خواب
در این قسمت، پنج قصۀ کودکانۀ کوتاه برای خواب آماده کردهایم تا علاوهبر جذاب بودن، کودکان دلبند شما را برای خواب آماده کند.
اولین قصۀ کوتاه کودکانه برای خواب: جغد دانا و آرزوی کوچولوی شب
یه شب تاریک، نیلو کوچولو روی تختش دراز کشیده بود و خوابش نمیبرد. از پنجره به بیرون نگاه کرد و چشمش به جغد کوچولویی افتاد که روی شاخه درخت نشسته بود و آروم بهش زل زده بود. نیلو با کنجکاوی پرسید: «جغد کوچولو، چرا بیداری؟»
جغد با صدایی آرام و مهربون جواب داد: «من جغد دانا هستم و هر شب آرزوی بچهها رو میشنوم و سعی میکنم کمکشون کنم.»
نیلو با هیجان گفت: «یعنی میتونی آرزوی منو هم بشنوی؟»
جغد سری تکون داد و گفت: «بله، فقط باید آرزوت رو با دل کوچولوت بگی.»
نیلو چشماشو بست و آرزو کرد: «کاش میتونستم یه خواب شیرین و قشنگ ببینم.»
جغد دانا بالهاشو باز کرد و آروم دور و بر نیلو چرخید. صدای ملایمش مثل لالایی تو گوش نیلو پیچید و کمکم چشمای نیلو سنگین شد. نیلو به خواب رفت و اون شب خواب باغی جادویی رو پر از پروانهها و گلهای رنگارنگ دید.
صبح که بیدار شد، با لبخند به جغد دانا فکر کرد و فهمید که اون همیشه برای آرزوهای کوچولوی بچهها بیداره.
دومین قصۀ کوتاه کودکانه برای خواب: ماهی طلایی و آرزوی مهتاب
یه شب مهتابی، مهسا، دختر کوچولویی که عاشق دریا بود، کنار دریاچۀ کوچیک نزدیک خونهشون نشست و به آب زل زد. همون موقع، ماهی طلایی کوچولویی از آب بیرون پرید و مستقیم به مهسا نگاه کرد.
ماهی طلایی با صدای ریز و آروم گفت: «سلام مهسا! من ماهی آرزوها هستم. یه آرزو بکن، شاید بتونم براوردهاش کنم!»
مهسا که خیلی هیجانزده شده بود، گفت: «دلم میخواد امشب خواب دریا رو ببینم، جایی که پر از ماهیهای رنگارنگ باشه.»
ماهی طلایی گفت: «آرزوت قبوله! بعد با پرش کوچیکی دوباره به آب برگشت.»
اون شب، مهسا توی خواب دید روی موج آبی و نرمی نشسته و دورش پر از ماهیهای رنگارنگیه که براش میرقصن. از اون شب به بعد، هر وقت به ماهی طلایی فکر میکرد، حس قشنگی تو قلبش مینشست.
سومین قصۀ کوتاه کودکانه برای خواب: ابر کوچولوی مهربون
یه شب آراد که روی تختش دراز کشیده بود، دید یه ابر کوچولو و پفکی از پنجره اتاقش وارد شد. ابر کوچولو آروم کنار آراد نشست و گفت: «سلام آراد! من ابر مهربونم و اومدم امشب بهت کمک کنم خوابای قشنگ ببینی.»
آراد با خوشحالی گفت: «چه خوب! میشه امشب منو با خودت ببری تا با هم به آسمون بریم؟»
ابر کوچولو با خوشحالی قبول کرد و آراد رو آروم آروم به آسمون برد. اونها با هم روی ستارهها نشستند و به ماه خندیدند و از اون بالا زمین رو تماشا کردند. آراد حسابی از این سفر جادویی لذت برد.
وقتی برگشت، آراد با لبخند خوابید و از اون شب به بعد، هر وقت دلش خواب قشنگ میخواست، به ابر کوچولو فکر میکرد و با خیال راحت به خواب میرفت.
چهارمین قصۀ کوتاه کودکانه برای خواب: سنجاب بازیگوش و فندق جادویی
یه روز پاییزی، کیان کوچولو توی جنگل قدم میزد و از دیدن برگهای رنگارنگ حسابی ذوق میکرد. همون موقع یه سنجاب بازیگوش از روی شاخه درختی پایین پرید و فندقی براق و طلایی رو به کیان نشون داد.
سنجاب با صدای ناز گفت: «این فندق جادویه، اگه قبل از خواب زیر بالش بذاری، خواب یه ماجراجویی قشنگ رو میبینی.»
کیان با خوشحالی فندق رو گرفت و اون شب زیر بالشش گذاشت. وقتی خوابید، توی خواب دید با سنجاب کوچولو به جنگل اسرارآمیز رفتن و با هم از پلهای چوبی و تونلهای رنگارنگ گذشتن.
کیان صبح با لبخند از خواب بیدار شد و فهمید که این فندق جادویی براش پر از خوابای قشنگه.
پنجمین قصۀ کوتاه کودکانه برای خواب: بادبادک جادویی
یه روز بهاری، رها کوچولو با بادبادک رنگارنگش توی پارک بازی میکرد. بادبادک بلند شد و بالا و بالاتر رفت تا جایی که دیگه شبیه نقطه کوچیکی توی آسمون شد. ناگهان، صدای آروم و نرمی از بادبادک اومد و گفت: «رها! امشب وقتی خوابت برد، منو تو خواب دنبال کن تا با هم به سرزمین بادها بریم.»
رها با شوق پذیرفت. اون شب، وقتی خوابش برد، دید که با بادبادک جادوییش به سرزمین بادها رفته، جایی که نسیمهای خنک و عطر گلهای بهاری همه جا رو پر کرده بود. اونها تو آسمون با هم چرخیدن و از منظرههای قشنگ لذت بردن.
رها صبح با حس شادی بیدار شد و از اون روز به بعد، هروقت به بادبادکش نگاه میکرد، یهعالمه خاطره قشنگ توی دلش مینشست.
پنج قصۀ کودکانه بلند برای خواب
در ادامه، پنج قصۀ کودکانه برای خواب بهشکل کوتاه آوردهایم که برای کودکان جذاب است.
اولین قصۀ کودکانۀ بلند برای خواب: سفر جادویی در سرزمین خوابهای قشنگ
یه شب ماهک کوچولو، دختری بامزه و دوستداشتنی با موهای نرم و لطیف، توی رختخوابش دراز کشیده بود و به آسمون نگاه میکرد. ماهک عاشق این بود که مامانش براش قصه بگه؛ اما امشب یه ستارهکوچولو توی آسمون بود که هی به ماهک چشمک میزد. انگار میخواست بگه: «بیا پیشم!»
ماهک با دل کوچولوش آرزو کرد که کاش میتونست بره پیش اون ستاره. یهو نوری آروم اومد تو اتاقش و همون ستارهکوچولو وارد شد. ماهک با چشمای گرد و دهن باز بهش نگاه میکرد. ستارهکوچولو با صدای نازی گفت: «ماهک جون، بیا بریم سفری جادویی. یه دنیای خوشگل برات دارم.»
ماهک با هیجان دستشو به ستارهکوچولو داد و با هم پر کشیدن و رفتن تو آسمون پر از ستاره. تو راه، ماهک از ستارهکوچولو پرسید: «کجا میریم؟» ستاره گفت: «میریم سرزمین خوابای قشنگ، جایی که فقط بچههای مهربون میتونن برن.»
ماهک با هر پرشی که میکرد، کلی ستاره دور و برش میدرخشیدن و منظره خیلی قشنگی میساختن. بالاخره رسیدن به جایی که پر از ابرهای نرم و پفکی بود: یکی شبیه خرس؛ یکی مثل ماهی رنگی؛ یکی هم قلعهای زیبا و بزرگ.
ماهک قاهقاه خندید و باذوق روی یکی از ابرها نشست. ستارهکوچولو گفت: «اینجا میتونی خوابای قشنگ ببینی. هر آرزویی داشته باشی، تو اینجا واقعی میشه.» ماهک چشماشو بست و به آرزوهاش فکر کرد: میخواست با پروانهها برقصه؛ تو قصرهای رویایی بچرخه؛ با حیوونای جنگل دوست بشه.
یهدفعه همه آرزوهاش یکییکی واقعی شدن! ماهک درحال رقصیدن با پروانههای رنگی بود و گلهای خوشگل زیر پاهاش سبز میشدن و جویباری پر از ماهیهای طلایی از کنارش رد میشد.
ستارهکوچولو که کنار ماهک ایستاده بود، گفت: «هر شب که چشماتو ببندی و به این سفر جادویی فکر کنی، من کنارت هستم. خوابای قشنگ همیشه منتظر تو هستن.»
ماهک لبخند زد و کمکم چشماش سنگین شد. با لبخند شیرینی، چشماشو بست و خوابید. از اون شب به بعد، ماهک هر شب با یاد ستارهکوچولو تو خوابای قشنگش ماجراجویی میکرد و هر صبح با لبخند و یه دل شاد بیدار میشد.
اینجوری بود که سفر جادویی ماهک و ستارهکوچولو به سرزمین خوابها تموم شد؛ ولی همیشه توی خوابای ماهک، ماجرای تازهای در انتظارش بود.
دومین قصۀ کودکانۀ بلند برای خواب: ماجرای پسرک و قایق پرنده
یه شب، آرمان کوچولو که همیشه تو فکر ماجراجویی و کشف چیزای تازه بود، رو تختش دراز کشیده بود و به سقف اتاقش زل زده بود. اون همیشه آرزو داشت روزی به سرزمینهای دور سفر کنه و چیزای جادویی ببینه. ناگهان صدایی آروم از پنجره اتاقش اومد. آرمان با تعجب دید که قایق کوچیکی توی هوا داره پرواز میکنه و مستقیم بهسمت اتاقش میاد. قایق پرنده روی لبۀ پنجره نشست و صدای ریز و نازی گفت: «آرمان، بیا با من تا سفر هیجانانگیزی داشته باشیم!»
آرمان که هم هیجانزده شده بود و هم کمی ترسیده بود، دل به دریا زد و آروم سوار قایق پرنده شد. قایق بلافاصله با حرکت آروم و جادویی خودش از پنجره بیرون رفت و بهسمت آسمون پرواز کرد. باد ملایم شبونه صورت آرمان رو نوازش میکرد و ماه بزرگ و نورانی بالای سرش میدرخشید. آرمان باذوق از قایق پرسید: «قراره کجا بریم؟»
قایق پرنده با صدای ملایمش گفت: «قراره بریم به سرزمین ابرها، جایی که تمام آرزوهای قشنگ بچهها توش پنهانه.» آرمان حسابی ذوقزده شده بود و به ابرهای سفید و نرمی نگاه میکرد که مثل پنبههای بزرگ تو آسمون پخش شده بودن. قایق آرومآروم به یکی از ابرها نزدیک شد و روی اون نشست.
آرمان از قایق پایین پرید و دید روی ابرها میتونه مثل زمین راه بره! تو همون لحظه، طوطی خوشرنگ و بامزهای بهسمتش اومد و گفت: «سلام، آرمان! من راهنمای تو در این سفرم. بیا تا سرزمین جادویی رو بهت نشون بدم.»
آرمان با هیجان همراه طوطی راه افتاد. تو این سرزمین خیلی چیزا دید: حیوونایی که حرف میزدن؛ درختهایی که آهنگ میخوندن؛ رودخونهای که بهجای آب، ستارههای کوچولو توش میدرخشیدن! آرمان هر کدوم رو میدید، بیشتر ذوق میکرد و دلش میخواست همه جا رو کشف کنه.
بالاخره طوطی بهش گفت: «آرمان، هر آرزویی که داری، همینجا میتونی اون رو به واقعیت تبدیل کنی. فقط باید چشماتو ببندی و بهش فکر کنی.» آرمان چشماشو بست و دلش میخواست بتونه پرواز کنه. وقتی چشماشو باز کرد، دید بالهای نرمی پشتش دراومده و میتونه مثل پرندهها پرواز کنه!
آرمان با خوشحالی پرواز کرد و همهجا رو از بالا دید. قایق پرنده توی دوردستها بهش لبخند میزد و انگار میگفت: «این سرزمین همیشه برای تو آمادهست، فقط کافیه دلت رو به آرزوهات بدی.»
بعداز کلی ماجراجویی، آرمان خسته شد و به قایق برگشت. قایق پرنده آرومآروم بهسمت زمین برگشت و آرمان رو توی اتاقش روی تخت گذاشت. آرمان با لبخند روی تختش دراز کشید و به ماجرای شگفتانگیزی که تجربه کرده بود، فکر کرد.
همینطور که به آرزوهای قشنگش فکر میکرد، کمکم چشماش سنگین شد و با لبخند خوابش برد. از اون شب به بعد، هروقت خوابش میبرد، ماجراجویی تازهای در سرزمین جادویی ابرها منتظرش بود.
سومین قصۀ کودکانۀ بلند برای خواب: راز درخت آرزوها
یه شب سرد پاییزی بود و کیانا کوچولو زیر پتو، روی تختش جمع شده بود. اون عاشق قصههای جادویی بود و دلش میخواست یه روز خودش هم یکی از اون ماجراجوییهای عجیب و غریب رو تجربه کنه. همینطور که داشت از پشت پنجره به آسمون نگاه میکرد، متوجه شد نوری خیلی ریز و براق توی باغچه خونه میدرخشه.
با کنجکاوی و هیجان بلند شد و آروم بهسمت باغچه رفت. وقتی نزدیک شد، درخت کوچیکی رو دید که برگهای براق و درخشانی داشت. درخت زمزمه کرد: «سلام کیانا، من درخت آرزوها هستم. میخوای آرزوت رو براورده کنم؟»
کیانا از تعجب خشکش زده بود؛ ولی دلش نمیخواست این فرصت رو از دست بده. با صدای آروم گفت: «یعنی میتونی آرزوهای منو براورده کنی؟» درخت آروم تکون خورد و گفت: «بله، ولی فقط یک آرزو. خوب بهش فکر کن.»
کیانا کمی فکر کرد و با صدای هیجانزده گفت: «دلم میخواد بتونم با حیوونا صحبت کنم!» درخت لبخندی زد و برگی کوچیک و درخشان از شاخههاش کند و به کیانا داد. گفت: «این برگ جادویی رو نگه دار. هروقت که کنارت باشه، میتونی حرف حیوونا رو بفهمی.»
کیانا با خوشحالی برگ رو گرفت و از درخت تشکر کرد. وقتی به خونه برگشت، دید که گربهشون، پشمالو، روی مبل نشسته. کیانا نزدیکش رفت و با تعجب گفت: «پشمالو! میتونی با من حرف بزنی؟»
پشمالو نگاهی به برگ جادویی کرد و گفت: «بله، حالا میتونیم با هم حرف بزنیم!» کیانا از شادی به هوا پرید. پشمالو براش قصههایی تعریف کرد از بیرون خونه و از دوستهای گربهاش و حتی از ماجراهای جالبی که توی باغ اتفاق افتاده بود.
بعد از مدتی، کیانا بهسمت پنجره رفت و دید که پرندههای کوچولو لبۀ پنجره نشستن و جیکجیک میکنن. اونها با دیدن برگ جادویی شروع کردن به حرفزدن و قصههایی از آسمون و بالاترین شاخه درختا برای کیانا گفتن.
کیانا اون شب رو با لبخند و کلی داستان جادویی از دوستای جدیدش گذروند. وقتی برگ جادویی رو کنار تختش گذاشت و چشماشو بست، صدای درخت آرزوها تو گوشش زمزمه شد: «یادت باشه، هر وقت آرزوهای خوب و مهربون داشته باشی، همیشه یکی پیدا میشه که بهت کمک کنه.»
کیانا با خیالی آروم و دلی پر از شادی به خواب رفت؛ چون میدونست دیگه میتونه تو دنیای حیوونا ماجراجویی کنه و از دوستای جدیدش کلی قصه بشنوه.
چهارمین قصۀ کودکانۀ بلند برای خواب: گنج در سرزمین رنگینکمانها
یه روز عصر، باران ملایمی بارید و بعد از اون، رنگینکمان قشنگی توی آسمون ظاهر شد. رها کوچولو که عاشق رنگینکمانها بود، از پشت پنجره به اون نگاه میکرد و دلش میخواست به سرزمین رنگینکمان بره. مامانش بهش گفت: «میگن اگه کسی به آخر رنگینکمان برسه، ممکنه یه گنج پیدا کنه.»
رها که خیلی کنجکاو شده بود، با خودش گفت: «ای کاش میتونستم به آخر رنگینکمان برم و گنج رو پیدا کنم.» همین که این آرزو رو کرد، نور رنگینکمان تو اتاقش تابید و صدایی مهربون از توی اون گفت: «رها، آمادهای که با من به سفر بیای؟»
رها با شوق گفت: «بله!» ناگهان خودش رو وسط دنیایی جادویی و پر از رنگ دید. رنگینکمان زیر پاش مثل جادهای بود که مستقیم به آسمون میرفت. همینطور که روی رنگینکمان قدم میزد، به گلهای رنگارنگ و ابرهای لطیف و پرندههای کوچولویی که کنارش پرواز میکردن، نگاه میکرد و حسابی لذت میبرد.
تو راه، پروانهای براق و خوشگل بهش نزدیک شد و گفت: «رها، من راهنمای تو هستم. بیا بریم تا گنج رو بهت نشون بدم.» رها با ذوق همراه پروانه به راهش ادامه داد. بعد از مسافت کوتاهی، به درخت بزرگ و رنگارنگی رسیدن که میوههای درخشان و براق داشت.
پروانه گفت: «این درخت گنج ماست؛ ولی این گنج فرق داره. هر میوه این درخت یه آرزو رو برآورده میکنه. میتونی یکی از میوهها رو انتخاب کنی و یه آرزوی بزرگ داشته باشی.»
رها که چشمهاش برق میزد، به میوههای درخشان نگاه کرد و یکی از اونها رو چید. پروانه با لبخند گفت: «حالا چشمهاتو ببند و آرزوت رو بگو.» رها چشماشو بست و با دل کوچولوش آرزو کرد که همیشه شاد باشه و هر روز براش پر از لبخند و خوشحالی باشه.
همین که آرزو رو کرد، نور طلایی درخشانی اطرافش پیچید و حسی قشنگ و آروم به قلبش اومد. پروانه بهش گفت: «این گنج توئه، رها. هروقت به این سفر و این لحظه فکر کنی، این حس شادی بهت برمیگرده.»
رها با خوشحالی از پروانه و درخت تشکر کرد و برگشت به خونه. وقتی روی تختش دراز کشید، با خودش فکر کرد که این بهترین سفر زندگیش بود و همیشه اون حس شادی رو تو قلبش نگه میداره.
پنجمین قصۀ کودکانۀ بلند برای خواب: ستارۀ شیطون و ماه مهربون
یه شب آروم و پرستاره، کیارش کوچولو توی رختخوابش خوابیده بود و به آسمون نگاه میکرد. هر شب قبل از خواب، به ماه و ستارهها سلام میکرد و ازشون میخواست براش داستان بگن. برخلاف همیشه، امشب ستارهای کوچیک و براق خیلی شیطنت میکرد و هی از یه طرف به طرف دیگۀ آسمون میپرید و چشمک میزد.
کیارش با خودش فکر کرد: «این ستاره چقدر شیطونه! کاش میتونستم بفهمم داره چیکار میکنه.» همون لحظه، ماه مهربون با صدای نرمی از آسمون گفت: «کیارش، دوست داری سفری به آسمون کنی و از نزدیک با این ستاره آشنا بشی؟»
کیارش با هیجان گفت: «آره، خیلی دوست دارم!» ناگهان ماه نور نقرهای خودش رو روی کیارش انداخت و اون رو بهسمت آسمون برد. وقتی به ماه رسید، ستاره شیطون با خوشحالی دور و برش چرخید و گفت: «سلام کیارش! من ستاره شیطونم، دوست داری با هم بازی کنیم؟»
کیارش با خنده گفت: «آره! ولی اینجا چطوری بازی میکنید؟» ستاره شیطون دست کوچولوش رو گرفت و گفت: «ما تو آسمون یه بازی داریم به اسم چرخوفلک ستارهای. بیا با هم امتحانش کنیم!»
ستاره و کیارش شروع کردن به چرخیدن و بالاوپایین پریدن و با همدیگه از این سر آسمون به اون سر آسمون میدویدن. کیارش از این بازی شگفتانگیز خیلی خوشش اومده بود و قاهقاه میخندید. ماه مهربون از دور تماشاشون میکرد و بهشون لبخند میزد.
بعد از مدتی، ستاره شیطون خسته شد و روی یکی از ابرهای نرم نشست. کیارش هم کنار ستاره نشست و با لبخند بهش نگاه کرد. ستاره گفت: «کیارش، این یه راز بین ما باشه؛ ولی من هر شب میام و اینجا شیطونی میکنم تا بچههایی مثل تو بخندن و خوابهای قشنگ ببینن.»
کیارش با تعجب گفت: «یعنی تو بهخاطر ما اینقدر شیطونی میکنی؟» ستاره گفت: «آره، چون دوست دارم بچهها قبل از خواب خوشحال باشن و با خیال راحت بخوابن.»
کیارش از این حرف ستاره خیلی خوشش اومد و قول داد که هر شب قبل از خواب به ستاره شیطون فکر کنه و با لبخند به خواب بره. اون شب، ماه مهربون کیارش رو دوباره به تختش برگردوند و براش آروم زمزمه کرد: «حالا که راز ستاره شیطون رو میدونی، هر شب خواب قشنگی منتظرته.»
کیارش با خیال راحت و دل شاد خوابید و هر شب با فکر به بازیهای ستاره شیطون، لبخند به لبش مینشست.
دیدگاهتان را بنویسید