متن استندآپکمدی برای اجرا در مدرسه
متن استندآپکمدی برای اجرا در مدرسه باید بهشکلی باشد که مخاطب هدف خود را بهخوبی به داستان و ماجرا جذب کند. آموزش نویسندگی استندآپکمدی به شما کمک میکند تا بتوانید متنهایی بسیار شنیدنی برای اجرا در مدرسه آماده کنید.
متن استندآپکمدی برای اجرا در مدرسه: مدرسه و زندگی دانشآموزی
سلام به همگی! چطورید؟ آمادهاید برای خندیدن؟ خب، امروز میخوام دربارۀ مدرسه حرف بزنیم. مدرسه… بله، همون جایی که هر روز بهش میریم، ولی همیشه از خودمون میپرسیم: چرا؟
حالا بذارید خیلی رک بگم: مدرسه مثل یه سریال طولانی و پیچیدهست که هیچوقت تموم نمیشه. شخصیت اصلیش هم ما دانشآموزها هستیم. از همون لحظهای که صبح بیدار میشیم تا وقتی که بهزور میخوایم خودمون رو تا ظهر بکشونیم، یه سری ماجراهای عجیب و خندهدار داره.
بیدارشدن برای مدرسه: مأموریتی غیرممکن
اولین بخش این ماجرا همون لحظه بیدارشدن شروع میشه. صبحا انگار زنگ ساعت دشمن شماره یک ماست. اصلاً به نظرتون ساعتها چه مشکلی با ما دارن؟ ساعت که زنگ میزنه، اولین واکنش من همیشه اینه: «نه! هنوز زوده!» مثل یه جنگ ناتموم هر روز صبح با زنگ ساعت مبارزه میکنیم. بعدش مامانم میاد و مثل سرباز ارتش سعی میکنه منو از تخت بیرون بکشه. مامان همیشه این انرژی رو داره که بگه: «پاشو دیگه، دیر میشه!»
بعدش وقتی میخوام از تخت بیرون بیام، احساس میکنم انگار دارم یه مأموریت پیچیده رو انجام میدم. به نظرم باید مأمورای ویژهای تربیت بشن که مخصوص بیدارکردن دانشآموزها باشن. مأمورایی با مهارتهای خاص: «پاشو بچه! وگرنه زنگ اول رو از دست میدی!»
آمادهشدن برای مدرسه: مسابقۀ دو با مانع
حالا بخش دوم ماجرا: آمادهشدن برای مدرسه. نمیدونم شما چطوری آماده میشید؛ ولی برای من انگار هر روز یه چالش جدیده. همیشه یه سری چیزایی که دیشب آماده گذاشتم، غیب میشن! مثلاً کفش! کی داره کفش منو میدزده؟ یا کیفم؟ انگار کیفی که من شب قبل گذاشتم صبح تصمیم گرفته بره سفر دور دنیا!
بعدش میرسی به صبحونه. مامان همیشه میگه: «صبحانه مهمترین وعدۀ روزه!» ولی آیا ما وقت داریم صبحانه بخوریم؟ نه! هر روز به این فکر میکنم که چطور ممکنه آدمها صبحانه بخورن و سروقت هم به مدرسه برسن. آخرش من همیشه با یه تیکه نون خشک در دست و درحال دویدن بهسمت در، به زندگی ادامه میدم. مامان هم همیشه میگه: «نمیدونی بدون صبحانه چی میشه؟!» بله، میدونم، بدون صبحانه همون چیزی میشه که هر روز میشه!
مسیر مدرسه: ماجراجویی به سبک خودمون
حالا وقتی بالاخره از خونه بیرون میزنم، بخش سوم ماجرا شروع میشه: مسیر مدرسه. انگار هر روز یه ماجراجویی جدیده. همیشه دویدن توی خیابون و ردشدن از لابهلای ماشینها و تلاش برای این که دیر نرسی. بعضی وقتا تو مسیر دوستهام رو میبینم. همگی با یه نگاه خسته بهم میگیم: «امروز دیگه نمیریم سر کلاس، درست شد؟» ولی آخرش همه ما سر کلاسیم.
یه بار تو راه مدرسه داشتم فکر میکردم که چقدر خوب میشد اگه مدرسهها یه سرویس اختصاصی شبیه تاکسیهای لیموزین داشتن. شما رو مستقیم از تخت میآوردن و میبردن تا دم در کلاس! البته، در واقعیت چی؟ یا باید پیاده بری یا سوار یه سرویس شلوغ و پر از دانشآموز بشی که هر لحظه ممکنه با بغلدستیات دعوات بشه.
ورود به مدرسه: مسابقه دویدن به سمت صف
خب، حالا رسیدیم به مدرسه. اولین چیزی که اونجا باهاش مواجه میشیم، صفه. صف تشکیلدادن واقعاً یه جور رقابت ماراتونه؛ یعنی همیشه باید قبل از بقیه توی صف باشی وگرنه جات رو از دست میدی. انگار اولین نفری که تو صفه، از همه دنیا زرنگتره! بهش نگاه میکنی و میگی: «تو چطور اینقدر زود اومدی؟»
بعد از این که توی صف ایستادیم، تازه میرسیم به سرود ملی و قرآن صبحگاهی. هر روز یه برنامهست! ایستادن تو آفتاب و گوشدادن به صدای بلندگو و فکرکردن به اینکه چند دقیقۀ دیگه تو کلاس باید حواسمون رو جمع کنیم و دقیقاً همون لحظه که دیگه تموم شد، زنگ میخوره و وقتش میشه که وارد کلاس بشیم.
کلاس درس: میدان نبرد تمرکز و خواب
کلاس درس… اینجا یه جنگ واقعی بین خوابیدن و بیدار موندنه. معلمها انگار یه جور ابر قدرتن. چطور ممکنه؟ شما وارد کلاس میشی و معلم شروع میکنه به درسدادن و یهو چشمات سنگین میشه. معلم شروع میکنه به گفتن چیزی که خیلی مهمه؛ ولی مغز شما یهو میگه: «آره، آره… فقط بذار یه کوچولو بخوابم.»
بعضی وقتا اونقدر سعی میکنی بیدار بمونی که هرچند دقیقه یهبار با تکونهای ناگهانی سرت از خواب میپری! مثلاً یه لحظه داری با چشم باز گوش میدی، لحظۀ بعد معلم با چشمایی که انگار از دوربین لیزری استفاده میکنه، بهت نگاه میکنه: «تو چیزی از درس فهمیدی؟» و تو با لبخند احمقانهای میگی: «بله، بله، کاملاً!»
حالا نکته جالب اینه که هر وقت از خواب بیدار میشی، معلم دقیقاً از تو سؤال میپرسه! چرا همیشه این اتفاق میافته؟ دقیقاً وقتی تصمیم میگیری یه چرت کوچیک بزنی، معلم بهسمتت اشاره میکنه و ازت میپرسه: «بگو ببینم… توضیح بده!» و تو هم فقط به سقف نگاه میکنی و میگی: «ای کاش همین الان یه زلزله میاومد!»
زنگ تفریح: زمان طلایی
بعداز این همه تلاش برای بیدار موندن، بالاخره به زنگ تفریح میرسیم. بله! همون زمان طلایی که همهمون منتظرشیم. زنگ تفریح مثل یه مهمونی کوچیک بین روز تو مدرسهست. لحظهای که زنگ میخوره، همه بهسمت حیاط هجوم میآرن انگار مسابقهای برای نجات جونشون برقراره.
تو حیاط، میخوای فقط چند دقیقه استراحت کنی؛ ولی یهو دوستات میان و میگن: «بیا فوتبال!» انگار اینجا قراره یه جام جهانی برگزار بشه. من همیشه گفتم که تو زنگ تفریح باید ورزشهایی بکنیم که نیاز به انرژی نداشته باشه: مثلاً «استراحت خلاقانه» یا «مسابقۀ تماشای دیوار». ولی نه، همیشه باید یکی بیاد و بگه: «پاشو حرکت کن، تنبل!»
تکالیف: بخش فراموشنشدنی مدرسه
حالا برگردیم سر کلاس و به پایان روز نزدیک میشیم. معلم نگاهی به ما میندازه و میگه: «خب، اینا هم تکالیف امروز.» و همون لحظه قلب همهمون میریزه! همیشه امیدوار بودیم که یه روز معلم یادش بره تکلیف بده؛ ولی اون هیچوقت یادش نمیره!
تکالیف اون چیزیان که وقتی به خونه میرسی، یادت میافته که چه بلای بزرگی منتظرت بوده. «چندتا مساله ریاضی حل کن، یک صفحه بنویس، البته یه مقاله هم دربارۀ انقلاب صنعتی آماده کن.» انگار مدرسه با زندگی شخصی ما دشمنی داره. با خودت میگی: «چرا من؟ چرا همیشه باید من تکلیف داشته باشم؟»
برگشت به خانه: پایان موقتی
بالاخره زنگ آخر میخوره و وقتش میشه که به خونه برگردیم. خسته و کوفته، ولی با خوشحالی از این که بالاخره امروز تموم شد؛ ولی یهو یادت میافته که فردا دوباره همین ماجرا شروع میشه. اینه زندگی ما دانشآموزها! چرخه بیپایانی که هر روز تکرار میشه.
نتیجهگیری: مدرسه، تجربهای پر از خنده و چالش
در نهایت باید بگیم، مدرسه مثل یه شوخی بزرگه. هم میخندی، هم گریه میکنی؛ ولی از دستش فرار نمیکنی. هر روز یه ماجرای تازه داره و همیشه یه چیز جدید برای یاد گرفتن: حتی اگه اون چیز، هنر بیدارموندن تو کلاس باشه!
دیدگاهتان را بنویسید